سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشمند بی کردار، مانند چراغی است که خود را می سوزاند و به مردم روشنی می دهد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
بازم دلتنگی...

بازم سلام ... بازم سلام به همون داداش بی معرفت خودم ... دوبار سلام دادم چون به قول بابات آدم کسی رو که دوست داره دوبار بهش سلام میده.... نمیدونم تا کی باید سلام بدم و جوابی نشنوم ... تا کی باید بنویسمو تو نخونی ... تا کی باید دلواپست باشم و تو بی خبر ... تا کی باید دور از داداشم باشم ... اخه تا کی ...؟؟؟ فقط یه زمان بهم بگو ... یه چی بگو که این دلم آروم بشه...

امشب دوباره طفل دلم بهونت رو داره میگیره ... دوباره اومدم برات بنویسم تا شاید آروم شم ... البته ااگه این اشکی لعنتی اجازه بدن... کاش حداقل به احترام این دل شکسته امشب میومدی... چقدر لحظه شماری کردم برا شب... آخرشم....

داداش حامد با اینکه هنوزم که هنوزه خیلی برام عزیزی اما بخدا خیلی دلگیرم ازت .... دلم بدجور از دستت گرفته ... گهگاهی شکایتت رو به خدا میکنم و سوالامو از اون میپرسم تا شاید اون جوابمو بده ... بخاطر خیلی کارات بخاطر خیلی حرفات ... که در راس همه ی اینا خودت اصلی ترینش رو میدونی که باعث شد من اینقدر دلم بگیره ... اونم از دست کی؟! داداشی که همه زندگیمه....

به بعضی حرفات فکر میکنم دیوونه میشم... بعضی حرفایی که الان که این ماجرا پیش اومده بهشون فکر میکنم میبینم واقعا اینا حرف دلت نبوده ... شاید همش از سر دلسوزی و ترحم بوده ...!!! آخ که اگه بدونی به قدری که حس ترحم آدم رو خوار و ذلیل میکنه شاید هیچ چیز  دیگه ای نکنه...

داداش بی معرفتم فقط یه سوال ازت دارم ... به من بی اعتماد بودی نگفتی به کنار... قابل ندونستی نامزدیت خبرم نکردی به کنار .... اما کجای دنیا تو کدوم کتاب مقدس تو کدوم قانون، کجای آسمون نوشته وقتی داداشی نامزد کرد باید از آبجیش جدا بشه؟؟؟ کجا نوشته آبجی باید بعد از نامزدی داداشش اینقدر از داداشش بی خبر باشه؟؟؟ کجا نوشته یه خواهر که دنیاش داداششه باید تو این دنیای پر از گرگ بدون داداشش و بدون پشتیبان باشه؟؟؟ کجا نوشته ابجی که تموم زندگیش داداششه باید هر شب میون دریای اشک بخوابه و حتی نتونه کوچیکترین خبری از داداشش بگیره؟؟؟ ...  کجا نوشته.... تورو خدا یه چیزی بگو... بیا و مثل همیشه خودت آرومم کن...

یادته یه بار بهت چی اس ام اس دادم؟؟؟ بهت گفتم: " حامد میترسم" تو هم گفتی:" از چی میترسی؟ مگه لولو دیدی؟" گفتم:" حامد از این دنیا و آدماش بدون تو خیلی میترسم، خیلی زیاد" یادته چی گفتی؟؟؟ بذار دقیق اس ام است رو بنویسم شاید یادت بیاد، دقیقا زدی: " فدات بشم. من تا آخرش هواتو دارم . با هم همه آدم ترسناکا رو ایگنور میکنیم هر کی بخواد ما با هم نباشیم " یادت اومد؟؟؟ دقیقا مثل بچه ی 2 ساله ی که ترس از شب و  آقا دزده اونو به وحشت میندازه و از مامانش کمک میخواد و مامانش هم با مهربونی میگه: " نترس من پیشتم. با هم آقا دزده رو میکشیم، با هم این شب رو صبح میکنینم... نترس من پیشتم... " دقیقا اون شب من همون بچه 2 ساله شده بودم و تو هم همون مادری که بچه 2 ساله جز اون کسی رو نداره و جز اون از کسی کمک نمیخواد...دقیا مثل یه مارد مهربون بودی و ارامش بخش...یادته همون شب بهم گفتی:" تا آخرش باهاتم آبجی انیس..." آخ که وقتی این اس ام اس رو میخونم احساس میکنم فقط خواستی الکی امیدوارم کنی که هوامو داری و میتونم تا تو هستی بدون ترس از شب و آقا دزده و تنهایی و آدم ترسناکا زندگی کنم و تو همیشه پشتم هستی...

بهم میگفتی درس بخون اما آخه با این ذهن و افکار پریشون مگه میتونم... یکم انصاف داشته باشه.... آخه چطور میتونم...؟؟؟ وقتی هم میبینم همه ازم یه انتظاری دارن بیشتر داغونم میکنه... کاش یکی حال منو دلم رو درک میکرد....وقتی میبینم داداشم به بهونه اینکه من دوسش دارم واقعیت رو بهم نگفته بدجور بهم میریزم... اخه مگه خواهری هست که داداششو دوست نداشته باشه؟؟؟ مگه عجیبه که آدم عاشق داداشش باشه؟؟؟ مگه گناهه که به داداشش بگه دوست دارم؟؟؟ نه اینا توی قانونا و کتابای دنیای عشقه نه توی کتابا و قوانینی که تا حالا خوندم و دیدم... این قانونا رو از کجا آوردی حامد جان... ازکجا...؟؟؟

تازه فهمیدم احساس گناهت بخاطر چی بود... بخاطر وجود من در عین وجود نگین بود... یا بهتره بگم بخاطر خود نگین جان بود نه به خاطر من... نه بخاطر دوستی و رابطمون... پس چرا همون  شب راستشو نگفتی و یه مشت دروغ تحویلم دادی... تو که دروغگو نبودی داداش حامد... چرا آخه...؟؟؟

دقیقا هفته ی پیش یه چنین شبی بود که اخرین بار باهات چت کردم.... تا صبح با هم بیدار بودیم.... نماز صبح رو با هم خوندیم ...  یادته؟؟؟ حالا امشب من هستم اما تو نیستی اما به احترام اون شب میشینم و تا خود صبح حرفای اون شبمونو میخونم و بعدم نماز صبح به امید اینکه شاید خدا مرهمی برام بفرسته و همچنین شاید نماز صبحم با نمازی که میخونی همزمان  بشه ... آخ که چه لذتی داره یکی یه ور دنیا اون یکی یه ور دیگه اما باهم تو یه زمان نماز خوندن، اونم نماز صبح... یادش بخیر...

یادته یه مدت همیشه موقع نماز صبح بیدارم میکردی... اگه جواب تکت رو نمیدادم اس ام اس میزدی :" پاشو تنبل نمازت دیر شد، پاشو دختر خجالت بکش..." یادش بخیر ... یاد اون همه خاطره قشنگ بخیر... دو ساعت دارم مینویسم اما حتی ذره ای دلم آروم نشده ... چیکار کنم با این دلم....؟؟؟ تو بگو...

وقتی که شب میشه میدونم که کجایی

چشامو هم میذارم تا به خوابم بیایی


قصه ی دوری ما سر درازی داره

چی میشه یه روزی با هم بشیم دوباره


اگه باز یه روزی به همدیگه رسیدیم

به سوی شهر طلا با همدیگه پریدیم

 

میدونم که اون روز ، روز نجات دله

وقت پیوستن ما پایان این فاصله

 

زردی فاصله، یاد تو رو میاره

توی تاریکی شب، یخ میزنم دوباره

 

دیگه بی طاقتم به انتظار فردا

میاد آفتاب بیرون باز از میون ابرا

شاید از این به بعد کمتر برات بنویسم... هر چند سخت تر از سخته .... اما اخه یکی هست که میاد نوشته هامو میخونه اما من دوست دارم فقط برای تو بنویسم و فقط اگه قراره کسی بخونه، تو بخونیشون.... فقط شبایی که خیلی داغونم برات مینویسم... البته شاید دیگه همونم نتونم بنویسم با وجد اینکه بقیه نوشته هامو میخونن و همه چی رو تو این دل لامسبم بریزم...

فقط .... مواظب خودت باش...



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/1/21 ساعت 1:54 صبح
    نظرات دیگران ()

    سلام داداش همیشه مهربونم... خوبی؟ نگین جون خوبه؟؟؟

    آخ که نمیدونی امشب که باهات حرف زدم چقدر اروم شدم.... دیشب خیلی داغون بودم ....خیلی... اومدم نت دیدم صبا آن هست... تا 4 صبح باهاش حرف زدم تا یکم آروم شدم... رفتم بخوابم دوباره حرفایی که زده بودی با نابوری یادم میوم... به هر بدبختی 1 ساعتی خوابیدم و بعد پا شدم رفتم مدرسه... زنگ اول دیوانه کننده بود... دبیر فیزیک همش گیر میداد بهم اما وقتی محبوبه گفت اعصاب نداره دیگه خودش گرفت جریان رو.... سر کلاس به تخته نگاه میکردم و یا به یه گوشه خیره میشدمو اشک میریختم... دبیرمون خیلی خیره شده بود بهم.... زنگ دوم رفتم پیش دبیر زیستمون و گفتم نمیتونم بیام سر کلاس و میخوام برم پیش مشاور گیر داد چی شده زدم زیر گریه... گفت بابا مثل اینکه خیلی داغونی... تا حالا تو رو اینجور ندیده بودم... خیلی گفت بگو چی شده اما گفتم جلو بچه ها نمیتونم فقط میخوام با یکی حرف بزنم تا اروم شم.... رفتم پیش مشاور همه چیو از اول براش تعریف کردم... همه چیو... کلی باهام حرف زد... بهش گفتم تو چقدر گلی... گفتم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم... گفت به همون چیزای مثبتی که ازش یاد گرفتی فکر کن نه به جنبه های منفیش... گفت شما خواهر و برادر بودین نباید از نامزدیش ناراحت بشی... گفتم من فقط از این ناراحتم که چرا داداشم همون اول بهم نگفت.... گفتم خیلی از این بابت ازش دلخورم ... خیلی زیاد... خدایی خیلی دلم از دستت گرفته بود.... گفت تا کی میخوای اینجوری باشی تو امسال کنکور داری.... بهم گفت مگه نگفتی حامد ازت خواسته درس بخونی.؟؟؟ پس بخاطر اون بخون... بخاطر اون چیزای خوبی که ازش یاد گرفتی رو سرلوحه زندگیت قرار بده تا هم تو زندگی خودت تاثیر بذاره هم ثوابش به اون برسه... بهم گفت فراموشش کن... گفتم آخه کدوم ابجی داداششو فراموش کرده...؟؟؟ گفت میتونی اگه بخوای.... گفتم آره ولی شاید سال ها وقت ببره... گفت انیس جان بشین بخون بخاطر داداشت...تو که هدفای بالایی داری... فقط 3% مردم دنیا هدفدارن و تو یکی از اونایی...بعد اگه خدای نکرده کنکور قبول نشی میدونی چه ضربه ای بهت وارد میشه و بعد چقدر خودتو سرزنش میکنی.... و2 ساعت کامل حرف زدم باهاش... یهو متوجه شدم زنگ خورده و محبوبه و المیرا و عاطفه اومدن سریع تو اتاق مشاور و حالم رو پرسیدن... خیلی احساس سبکی میکردم....امدم زنگ آخر به هر بدبختی بود سر کلاس شیمی نشستم... زنگ خونه که شد رفتم صورتمو آب زدم که معلوم نشه گریه کردم... با این حال منصوره تا از کلاسش اومد بیرون دیدم میگه انیس تو چرا اینقدر گریه کردی؟؟؟ خودم موندم.. گفتم بابا من که حالم خوبه چرا گریه کنم؟؟ گفت دروغ نگو به من چرا چشات اینجوریه... باز چی شده انیس... خیلی وقت بود با منصوره حرف نزده بودم... به هر بدبختی بود تا نصفه های راه خونه که راهمون یکی بود باهام اومد و همه چیو ازم پرسید... همه بچه ها امروز یه جوری نگام میکردن انگار دیو هستم... محبوبه تا منو میدید میگفت تورور خدا اینجوری نباش ادم ریختتو میبینه حالش بهم میخوره....

    خلاصه با یه احساس سبکی اومدم خونه... تا اومدم الهام داشت یه ترانه گوش میداد همونی که برات گذاشتم.... " میرم تا تو آروم شبها چشمات بسته شه ... دیوار اتاقت از عکسم خسته شه... میرم تا بارون منو یاد تو نندازه... میرم یه جای تازه...."

     بهش گفتم الهام جان عوضش کن اونم بی معطلی عوضش کرد اما بازم یهو زدم زیر گریه و اومدم تو اتاقم تا مامان متوجه نشه.... کلی گریه کردم دیدیم نه بابا اون سبک شدن فقط مال چند دقیقه بود.... کلی مزاحم حمید و حامد شدم امروز... حمید بنده خدا که فکر کنم آخر میخواست خفم کنه.... فکر کنم 10-20 باری بهش زنگ زدم امروز... انقدر گریه کرده بودم که صدام بالا نمیومد باید یه چیزی رو 2-3 بار میگفتم تا بشنوه... دم عصر که با حمید و حامد حرف میزدم اینجا بارون داشت میومد... رفته بودم زیر بارون و باهاشون حرف میزدم... چقدر بارون قشنگه.... آخرین بار حمید برگشت گفت: " بابا بیخیال این بنده خدا شو خب چیکارش داری؟" اصلا موندم... گفتم چندتا سوال ازش دارم... گفت بگو من میپرسم .. گفتم دوست دارم خودش بهم جواب سوالامو بده.... آخ نبودی نیم ساعت زیر بارون بودم که خیس آب شدم... شانس آوردم تو اون بارون گوشیم نسوخت.... خلاصه با حمید هم خداحافظی کردم... بعد دوباره بهش زنگ زدم گفتم بهش بگو فقط 5 دقیقه گوشیش رو جواب بده... گفت تو گفتی اشکال نداره بهت اس ام اس بدم... انقدر خوشحال شدم که نگو... که بعدم با خودت حرف زدم... ممنونم که اجازه دادی هنوز آبجیت بمونم و به عنوان یه داداش هنوز بهترین تکیه گاهمی... انگار دنیا رو بهم دادن... راستی زنگ زدم به گوشیت نگین جان برداشت و من گفتم اشتباه گرفتم... ولی خوب شد صداشو شنیدم... راستش رو بگم داداش جان هنوز اونقدر شوکه شدم که باورم نمیشه... هنوز دارم با خودم کلنجار میرم که هضمش کنم اما نمیشه... همش میگم خواب بوده... با هم که تعارف  نداریم اما هنوزم میگم یه شوخی یا یه خواب بوده...

    یادت میاد قرار بود ازدواج نکنیم تا با هم اول بریم غرب ایران رو بگردیم و بعدشم بریم هاوایی؟؟؟؟ یادت میاد؟؟؟ بخدا تو خونواده هر کی منو میبینه میگه انیس کی میری هاوایی... شاید فکر کنی ارزوی محالیه اما نیست.... تو که نتونستی سر قولت بمونی... اما ان شالله یه روز منو و تو و نگین جان و اون بدبختی که قرار بیاد منو بگیره با هم میریم...

    راستی حامد جان اگه میخوای به نگین بگی به نظرم هر چی زودتر بگی بهتره... چون بعد اگه دیر بگی ممکنه ناراحت شه که یه جریان رو انقدر ازش پنهان کردی... اگرم اصلا قصدت اینه که بهش نگی بگو من یه فکری به حال خودم میکنم... راضی نمیشم نگین جان بخواد بخاطر این جریان از تو برنجه...

    ازت خیلی ممنونم داداش حامد... هم تو  و هم خدای خودم و هم صبای عزیز که اگه دیشب نمیومد دق میکردم بخدا... چقدر دختر گلیه صبا.... کاش منم مثل اون و یا مثل تو میتونستم اینقدر مهربون و با گذشت باشم....

    رفتی حرم من و صبا رو یادت نره... با همه اغونیاش بازم پای حرفای من نشست و دیشب پا به پام اشک ریخت... ان شالله هر چی میخواد اگه به صلاحشه خدا بهش بده...

    راستی تو عکسایی که جمعه برام فرستادی حلقه دستت نبود... یه حلقه بنداز دستت اینجوری اعتماد نگین بهت بیشتر میشه... من یه دخترم و این چیزا رو خوب میدونم... ولی قبول کن خیلی بد کردی ... خیلییییییییی... اون 5 ماه به کنار ... این دو هفته هم به کنار....

     التماس دعا

    مواظب خودت و خانم گلت باش...



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/1/17 ساعت 2:36 صبح
    نظرات دیگران ()

    چقدر دلم میخواست یه بار دیگه با همون ذوق و شوق همیشگی بهت سلام بدم... با همون دل عاشقی که یه لحظه از فکرت جدا نبود... اما به چه امید سلام بدم وقتی عمری به زور جواب سلامم رو میدادی اونم فقط به خاطر اینکه شنیده بودی جواب سلام واجبه...

    میدونی با من چیکار کردی؟؟؟

    دیشب یه فال حافظ گرفت.. میدونی چی در اومد:

    یار سفر کرده

    یاد باد آنکه ز ما وقت سفر یاد نکرد ... بوداعی دل غمدیده ما شاد نکرد

    آن جوان بخت که میزد رقم خیر و قبول ... بنده پیر ندانم ز چه آزاد نکرد

    کاغذین جامه بخوناب بشویم که فلک ... ره نمونیم بپای علم داد نکرد

    دل به امید صدایی که مگر در تو رسد ... ناله ها کرد درین کوه که فرهاد نکرد

    سایه تا باز گرفتی ز چمن مرغ سحر ... آشیان در شکن طره شمشاد نکرد

    شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار ... زانکه چالاکتر از این حرکت باد نکرد

    کلک مشاطه صنعش نکشد نقش مراد ... هر که اقرار بدین حسن خداداد نکرد

    مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق ... که بدین راه بشد یار و زما یاد نکرد

    غزلیات عراقیست سرودست حافظ ... که شنید این ره دلسوز که فریاد نکرد...

    " ای صاحب فال ، گاهی انسانها هم مثل دنیایی که در ان زندگی می کنیم بی وفا می شوند و این باعث تعجب می گردد، شما هم دوستی داشته اید که بسیار به او علاقه مند بودید و بدون اطلاع به شما ، از دیارتان رفته است. بهتر از به جای ناراحتی دست دعا بردارید و از خداوند توفیق رستگاری او را بخواهید چرا که او نیز در غربت با مسائل و گرفتاریهایی روبروست و بسیار محتاج دعای خیر شماست..."

     

    اونکه خودش سرا پا خوبیه هر چی بخواد خدا بهش میده... مثل همه ی اونایی که میگفت دلم میخواد... و خدا بهش داد... هرچند منم جز دعا کاری نمیتونم کنم...

    گفتم ول کن بابا این حافظم گهگاهی یه چی میگه هااا ...  دلگیرم از اینکه حافظ اون دنیا من اینجا با این همه فاصله فهمید چی تو دلم میگذره اما تو....، اون فهمید که چی سرم اومده اما من...

    دیشب به الهام گفتم خیلی وقته رفتم فروشگاه کتاب شهر کتاب تورات و انجیل رو سفارش دادم میخوام وسطا این هفته برم بگیرم و برا حامد بفرستم... آخه خیلی دوست داشت این دوتا کتاب و بخونه و یه روز این دوتا کتاب رو هدیه بگیره... گفتم اگه خدا خواست و تا سال بعد زنده بودم سال بعد خودم اینجا براش هفت سین درست میکنم چند روز قبل عید با پست سفارشی براش میفرستم که زود به دستش برسه ... بهش گفتم می خوام ... ای بابا چرا من دارم خواسته هایی رو میگم که دیگه حتی فکر کردن بهشونم برام محال شده.... دیگه هیچی نمیخوام جز سلامتیش و خوشبختیش که همیشه از خدا میخواستم....

    آخه چطور تونست منی که اینقدر باهاش صادق بودم باهام اینجوری کنه... اگه زودتر میگفت میتونستم اینو برا خودم هجی کنم تا تا یه مدت بتونم راحت از کنار این جریان بگذرم... اما شاید خواست بهم بفهمونه که باید با مردم این دنیا با کمال بی رحمی برخورد کرد... دستش درد نکنه...

    خونوادمو راضی کرده بودم که اگه خدا خواست و دانشگاه مشهد قبول شدم بذارن برم ... داشتم میخوندم تا برم پیش حامدم... حامدم!!!! اون که دیگه مال من نیست چرا هنوز میگم حامدم؟؟؟ شاید هنوز باورم نشده... شاید از اولم مال من نبوده ... پس چرا همش میگفت... بگذریم...

    دلم میخواست برم مشهد تا کسی که همه زندگیم بودو فقط یه بار از نزدیک ببینم... مطمئن بودم همون یه بار بار آخرم میشد... من که اینجا دارم براش میمیرم مگه میشد ببینمش و پیش چشماش جون ناقابلم رو فداش نکنم...؟؟؟

    خیلی بد موقعی باهام اینکارو کرد... کاش میدونست امسال چه سال سختی برام بود و اکثرا دردامو میریختم تو دلم تا ناراحتش نکنم... آخه فکر میکردم دوستم داره گفتم شاید با ناراحتیام اونم ناراحت بشه... افسوس... چه خوش خیاله دل ابله و ساده ی من...

    چقدر دلم تنگ شده واسه اون شبایی که ثانیه شماری میکردم تا آنلاین بشه و یکم باهاش حرف بزنم... چقدر دلم تنگ شده برا تک زدنش... چقدر دلم تنگ شده برا اس ام اساش... کاش یکی میدونست الان چند وقته آرزو دارم یه بار دیگه بهم بگه بوفالو یا بچه قرتی چقدر این دوتا کلمش رو دوست داشتم وقتی اینجوری خطابم میکرد انگار دنیا رو بهم دادن...با اینکه خیلی وقته از اون روزا میگذره اما هنوزم یادمه هر وقت کسی اسمش رو میاورد و یا اسمش رو صفحه گوشیم میدیدم میگفت الهی من فداش بشم... که الهامم همیشه میگفت الهی زودتر... بالاخره خدا رو شکر خودشو منو فدای خودش کرد... راستی گفتم : " با اینکه خیلی وقت از اون روزا میگذره" ؟؟؟؟ الهام که میگه همش از جمعه هست که دیگه بهم تک و اس ام اس نمیدین... راست میگه؟؟ به نظرم چند وقته که نه تک میزنه نه اس ام اس.... چقدر ثانیه ها دیر میگذرن....

    امروز با اینکه فقط گفته بودی یکم رابطمون کمرنگ بشه رفتم مدرسه سر صبح محبوبه و المیرا رو بغل کردم و بغض گلومو گرفته بود... گفتن چی شده گفتم هیچی دیشب تا صبح نخوابیدم فقط خستم... بعدش رفتیم هر کدوم سر کلاس خودمون... زنگ اول حالم خیلی بد بود... تا دبیر اومد بعد حال و احوال کلی بهم گیر داده که چیه شنگول نیستی... گفتم دیشب نخوابیدم ... وسط کلاس که محبوبه متوجه بغضم شد گفت : داری به حامد فکر میکنی... گفتم: مگه جز اون کس دیگه ای هم هست... خیلی گیر داد بگو چی شده تا طوری که بچه ها نفهمن رفتم بیرون و زدم زیر گریه.... محبوبه اومد بیرون... کف سالن یهو افتادم نمیتونستم روپاهام وایستم... بعد کلی به یه بدبختی رفتم سر کلاس و بهش گفتم چی شده... خدا رو شکر هنوز المیرا و فاطمه و زهرا و مینا و نیلوفر و... هیچی نمیدونن... فقط صبح رفتم سلام دادم دیگه جلو چشمشون نرفتم... فاطمه هم یه چیزایی متوجه شده بود اما فقط میدونست نگران توام دیگه چیزی نمیدونست.... شمارتو خواستن بهشون ندادم... شماره دوستت رو خواستن ندادم... به یه بدبختی راضیم کردن تا به حامد زنگ بزنم و حال و احوالت رو بپرسم... ساعت 10زنگ زدم گفت تا نیم ساعت دیگه میرم پیشش... گفتم پس من بعد زنگ میزنم... فقط مواظبش باش....

    ساعتای 12 که زنگ زدم بعد کلی شوخی و مسخره بازی گوشی رو قطع کردم و به خودت زنگ زدم تا برای اخرین بار ازت بپرسم واقعا این نگین کیه و بین تو و اون چیه که دوستت حامد همش میگه نگین... نگین...

    تو هم مثل  همیشه راستش رو نگفتی... ولی من چون قبولت داشتم گفتم باشه قبول....

     دیشب ساعت 4 صبح بود دوستت حامد اس ام اس داد که لطفا باهام تماس بگیرین... قلبم داشت از تو سینم در میومد که خدایا چی شده این وقت شب... نکنه واسه حامد من... ای بابا بازم گفتم حامد من... فردا که چندبار این کلمه رو جلو بچه ها بگم و اونا با یه عشق و دوستی خالص زدن تو دهنم شاید یکم از سرم بره ... بیخیال... خلاصه به حامد زنگ زدم گفتم سلام چیکار داشتی چی شده... با خونسردی کامل گفت هیچی بیکار بودم گفتم بهم زنگ بزنی... دیگه زود خداحافظی کردیم و گفتم اگه از حامد خبری شد بهم لطفا بگو...

    تازه این سه شنبه میخواستم سفره ای که برا به هوش اومدنت نذر کرده بودم رو بدم... یادته... تو شهریور اگه اشتباه نکنم... اون نوشته ی معین.... ملالی نیست... چشمم کور دندم نرم... حقمه ... واقعا عشق یعنی چی؟؟؟ کاش یکی اینو برام معنی میکرد... اون احساسی که من به تو داشتم و دارم یا اون حسی که یه غریبه بعد 4 سال هنوز داره دنبالم میگرده و با اینکه هم شمارش هم آدرس خونش هم محل کارش و هم دانشگاهش رو بچه ها بهم دادن که تورو خدا برو ببینت که داره دق میکنه و من اصلا ثانیه ای هم بهش فکر نکردم اما اون ظاهرن همه اروزش اینه تا فقط یه بار ببینتم یا شایدم... واقعا عشق چیه؟؟؟

    اون ختم قرآن رو هم به احترام اینکه امروز صداتو شنیدم مطمئن باش با تمام مشغله هام تا آخر هفته تمومش میکنم... هفته ی بعدم یه ختم قرآن واسه سلامتی و خوشبختی تو و نگین عزیز میخونم یه سفره ابوالفضل هم میندازم براتون... البته اگه خدا قبول کنه... انشالله خوشبخت بشین...

     

    امشب میخوام تا خود صبح فقط برات دعاکنم ... برای خوشبخت شدنت خدا ، خدا ، خدا کنم...

     

    امیدوارم همیشه زیر سقف ارزوهات با نگین عزیز خوشبخت باشی... اما رسمش نبود که تو دو هفته است عقد کردی و من بی خبر... تو که میگفتی داداش به ابجیش دروغ نمیگه...

    فقط بدون خیلی دلم تنگ شده که یه بار دیگه بهت بگم داداش حامد دوست دارم...تنهام نذار....

    مواظب خودت و نگین عزیز باش... خیلی دلم میخواد ببینمش... اما این ارزومم مثل بقیه آرزوهام با خودم میبرم اون دنیا... شاید اونجا خدا بهم بدشون...

    همیشه در کنار نگینت شاد باشی... تنهاش نذار هیچ وقت،  امیدوارم اونم هیچ وقت تنهات نذاره....

    ان شالله خوشبخت بشی مهربونم....

    آرزویم این است:

    نرود اشک در چشم تو هرگز مگر از شوق زیاد

    نرود لبخند از عمق نگاهت هرگز

    و به اندازه ی هر روز تو عاشق باشی

    عاشق آنکه تو را میخواهد

    و به لبخند تو از خویش رها میگرددد

    و تو را دوست بدارد...

    به همان اندازه که دلت میخواهد....

    بازم سه تا نقطه میذارم به احترام بقیه ی حرفای نگفتم...

    خدا نگهدار هر دوتاتون...

     

    به همین سادگی رفتی بی خداحافظی عزیزم

    سهم تو شد روز تازه سهم من اشک که بریزم

    به همین سادگی کم شد عمر گلبوته تودستم

    گله ازتونیست میدونم خودم اینو از تو خواستم

    به جونه ستاره هامون توعزیزتر از چشامی

    هرجاهستی خوب و خوش باش تا ابد بغض صدامی

    تو رو محض لحظه هامون نشه باورت یه وقتی

    که دوست ندارم اینوبخدا گفتم به سختی

    من اگه دوست نداشتم پای غمهات نمیمردم

    واست اینهمه ترانه از ته دل نمی خوندم

    تورو محض خیره هامون که نفس نفس خداشد

    ار همون لحظه که رفتی روحم از تنم جدا شد

    تو که تنها نمی مونی منو تنها رو دعا کن

    خاطراتم رو نگهدار اما دستامو رها کن


    دست تو اول عشقه بسپرش به آخرین فرد

    فردی که پشت یه دیوار واسه چشمات گریه میکرد

     

     

    همین !

    ...

     

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/1/16 ساعت 1:43 صبح
    نظرات دیگران ()

    سلام مهربونم

    امشب دوباره دلم داره بهونتو میگیره ... چیکارش کنم آروم شه ... مجبورم به بهونه ی نوشتن این چند خط آرومش کنم... به این امید واهی که شاید تو روزی این نوشته هامو بخونی...

    میدونی چی نذر کردم؟؟؟ نذر کردم تا یه ختم کامل قرآن رو نخوندم دیگه خودم برات هیچ پیامی نذارم مگه اینکه تو پیام بذاری ... امشب برام پیام گذاشته بودی، جوابتم دادم... اما تو هیچ جمله ای نه اسمی ازت بردم نه اشاره ای مستقیم بهت داشتم چون خودت خواستی... هرچند که هر کسی باشه میتونه عشق تو رو توی سطر سطر نوشته هام حس کنه.... حامد عزیزم تو که اینجوری نبودی.... قبلا یادمه یه ذره ناراحت میشدم ده برابرش تو ناراحت میشدی... اما الان چی...؟؟؟ الان که خودت میدونی چی داره بهم میگذره... تو که میدونستی من بدون تو نمیتونم پس چرا این تصمیمو گرفتی؟؟؟ چرا الان که میدونی این دختره تنها که تو همه زندگیشی اینور دنیا تموم لحظه هاش گریه ست چرا اینقدر بی تفاوتی؟؟؟؟

     یاد این جملت میوفتم بخدا آتیش میگیرم که گفتی : (( dige bayad tamomsh kard ))

    عینا جملتو کپی گرفتم تا تو کلام امین باشم... یادته بهت گفتم حامد جان بسمه من بخدا طاقت ندارم ... یادته به امام زمان قسمت دادم... یادته من با این همه غرورم چقدر خواهش و التماست کردم ... اما تو به این بهونه که "فقط دلامون پیش هم باشه بسه" یا اینکه " من لیاقت تو رو ندارم" یا " دیگه نمیخوام با دلت بازی کنم" یا حتی اینکه " این تصمیم خداست اون تو دلم انداخته" همه چیو خواستی تموم کنی... آخه بی انصاف همه اینا به کنار .... همه کارایی که برا اثبات عشقم کردم رو ندیدی حالا میگی اگه یه ذره دوسم داری به این چیزا فکر نکن ... آخه مگه میتونم... اخه مگه میشه آدم به زندگیش فکر نکنه...

    گفتی اگه منو دوست داشته باشی به تصمیمم اعتقاد داری... منم قبول کردم واسه اینکه ثابت کنم بهت که نه تنها بهت اعتقاد دارم بلکه بهت ایمان دارم ...  قبول کردم تا دیگه به قول خودت گناه نکنیم... هنوزم که هنوزه معنی این حرفتو نفهمیدم... حتی کلی با الهام هم حرف زدم اما اونم منظورتو نفهمید... فقط با کمال بی رحمی با نگاهاش و از بین حرفاش گفت دیوونه تقصیر خودته که اذیتش کردی، خیلی خودخواهی!!!... آره الهام راست میگه... چرا من اینقدر خودخواهم...؟؟؟؟

    فقط یه خواهش ازت دارم هر چند میدونم این نوشتمو نمیخونی... اما از همون خدایی که به قول خودت این تصمیمو تو دلت انداخت میخوام یه جوری تو دلت بندازه که حداقل دیگه "شما" خطابم نکنی... کاش میدونستی وقتی دیدم کامنتم از تو هست چقدر خوشحال شدم، اما وقتی دیدم مثل غریبه ها خطابم کردی چی برام گذشت، کاش میدونستی چقدر سخته که عزیزت باهات غریبه بشه....

    با اینکه فردا باید 7 صبح از خونه ببرم بیرون و دوباره شروع کلی بدبختی... اما امشب بیدار موندم به امید تکت.... امشب بیدار موندم میخوام هر چی زودتر ختم قرآنمو تموم کنم... از عصر این تصمیمو گرفتم... خدا کمکم کرد و تا الان با کلی مشغله ای که داشتم 4 جزش رو خوندم.... خدا کنه بتونم هر چی زودتر تمومش کنم...

     کاش بودی و میدیدی چقدر سخته که آبجیت که تو سخت ترین لحظه هام تنهات نذاشته از صدای گریه های شبونت خسته بشه و خودتم گهگاهی از خودت بدت بیاد که هر شب با صدای گریه هات از خواب بیدارش کنی و اونم با یه نگاهی مبهم که بهت میندازه دوباره به بهونه خواب سرشو میذاره رو بالشت اما من که میدونم اون طفلکم تو خودش میریزه... هرکی باشه طاقت نداره ببینه خواهرش شب تا صبح گریه میکنه... اما اون طفلکم مونده چیکار کنه... چقدر سخته دیگه راحت نتونی گریه کنی بخاطر اینکه خواهرت ناراحت نشه و تو خودت بریزی تا آخر سر بری دوش بگیری و زیر دوش ساعتها اونقدر گریه کنی تا بلکه اروم شی و هر قطره اشکت یه قطره از قطره های آبی که از دوش میوفته پایین رو همراهی کنه تا اونام احساس تنهایی نکنن...

    کاش بازم میتونستم برات بنویسم... دوست دارم تا قیامت برات بنویسم اما بای فعلا برم ختم قرآنمو تموم کنم.... فقـــــط ....مواظـــب خودت بـــــــاش....



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/1/15 ساعت 3:21 صبح
    نظرات دیگران ()

     

    دلم برات تنگ شده

    یه روز سرد پاییزی

    که باز از غصه لبریزی

    میایی با کلوله بار غم

    چه اشکا که نمیریزی

     

    برام با گریه می خونی

    پشیمونی ، پشیمونی

    دلم میریزه از حرفات

    تو چشمات میشه زندونی

     

    شاید جادوی پلک تو

    با اشکام شونه شه بازم

    بپیچه عطر احساست

    دلم دیونه شه بازم

     

    دیگه طاقت نمیاره

    دل کوچیکه داغونم

    اگه برگردی از قهرت

    تو رو می بخشه میدونـــــم

     

    خیالی جز تو با من نیست

    بیا قهرا رو پر پر کن

    دلم از سنگ و آهن نیست

    تو رو بخشیده ، بـــــــــــاور کـن

    کاشکی میموندی...

     

     

    آری دل مرده بی صدا میشکند



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/1/14 ساعت 5:34 عصر
    نظرات دیگران ()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    >
    Click Here To Navigate