سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانش، زندگانی اسلام و ستون ایمان است . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]
داداشم هیچوقت فراموشت نمیکنم...

سلام داداش همیشه مهربونم... خوبی؟ نگین جون خوبه؟؟؟

آخ که نمیدونی امشب که باهات حرف زدم چقدر اروم شدم.... دیشب خیلی داغون بودم ....خیلی... اومدم نت دیدم صبا آن هست... تا 4 صبح باهاش حرف زدم تا یکم آروم شدم... رفتم بخوابم دوباره حرفایی که زده بودی با نابوری یادم میوم... به هر بدبختی 1 ساعتی خوابیدم و بعد پا شدم رفتم مدرسه... زنگ اول دیوانه کننده بود... دبیر فیزیک همش گیر میداد بهم اما وقتی محبوبه گفت اعصاب نداره دیگه خودش گرفت جریان رو.... سر کلاس به تخته نگاه میکردم و یا به یه گوشه خیره میشدمو اشک میریختم... دبیرمون خیلی خیره شده بود بهم.... زنگ دوم رفتم پیش دبیر زیستمون و گفتم نمیتونم بیام سر کلاس و میخوام برم پیش مشاور گیر داد چی شده زدم زیر گریه... گفت بابا مثل اینکه خیلی داغونی... تا حالا تو رو اینجور ندیده بودم... خیلی گفت بگو چی شده اما گفتم جلو بچه ها نمیتونم فقط میخوام با یکی حرف بزنم تا اروم شم.... رفتم پیش مشاور همه چیو از اول براش تعریف کردم... همه چیو... کلی باهام حرف زد... بهش گفتم تو چقدر گلی... گفتم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم... گفت به همون چیزای مثبتی که ازش یاد گرفتی فکر کن نه به جنبه های منفیش... گفت شما خواهر و برادر بودین نباید از نامزدیش ناراحت بشی... گفتم من فقط از این ناراحتم که چرا داداشم همون اول بهم نگفت.... گفتم خیلی از این بابت ازش دلخورم ... خیلی زیاد... خدایی خیلی دلم از دستت گرفته بود.... گفت تا کی میخوای اینجوری باشی تو امسال کنکور داری.... بهم گفت مگه نگفتی حامد ازت خواسته درس بخونی.؟؟؟ پس بخاطر اون بخون... بخاطر اون چیزای خوبی که ازش یاد گرفتی رو سرلوحه زندگیت قرار بده تا هم تو زندگی خودت تاثیر بذاره هم ثوابش به اون برسه... بهم گفت فراموشش کن... گفتم آخه کدوم ابجی داداششو فراموش کرده...؟؟؟ گفت میتونی اگه بخوای.... گفتم آره ولی شاید سال ها وقت ببره... گفت انیس جان بشین بخون بخاطر داداشت...تو که هدفای بالایی داری... فقط 3% مردم دنیا هدفدارن و تو یکی از اونایی...بعد اگه خدای نکرده کنکور قبول نشی میدونی چه ضربه ای بهت وارد میشه و بعد چقدر خودتو سرزنش میکنی.... و2 ساعت کامل حرف زدم باهاش... یهو متوجه شدم زنگ خورده و محبوبه و المیرا و عاطفه اومدن سریع تو اتاق مشاور و حالم رو پرسیدن... خیلی احساس سبکی میکردم....امدم زنگ آخر به هر بدبختی بود سر کلاس شیمی نشستم... زنگ خونه که شد رفتم صورتمو آب زدم که معلوم نشه گریه کردم... با این حال منصوره تا از کلاسش اومد بیرون دیدم میگه انیس تو چرا اینقدر گریه کردی؟؟؟ خودم موندم.. گفتم بابا من که حالم خوبه چرا گریه کنم؟؟ گفت دروغ نگو به من چرا چشات اینجوریه... باز چی شده انیس... خیلی وقت بود با منصوره حرف نزده بودم... به هر بدبختی بود تا نصفه های راه خونه که راهمون یکی بود باهام اومد و همه چیو ازم پرسید... همه بچه ها امروز یه جوری نگام میکردن انگار دیو هستم... محبوبه تا منو میدید میگفت تورور خدا اینجوری نباش ادم ریختتو میبینه حالش بهم میخوره....

خلاصه با یه احساس سبکی اومدم خونه... تا اومدم الهام داشت یه ترانه گوش میداد همونی که برات گذاشتم.... " میرم تا تو آروم شبها چشمات بسته شه ... دیوار اتاقت از عکسم خسته شه... میرم تا بارون منو یاد تو نندازه... میرم یه جای تازه...."

 بهش گفتم الهام جان عوضش کن اونم بی معطلی عوضش کرد اما بازم یهو زدم زیر گریه و اومدم تو اتاقم تا مامان متوجه نشه.... کلی گریه کردم دیدیم نه بابا اون سبک شدن فقط مال چند دقیقه بود.... کلی مزاحم حمید و حامد شدم امروز... حمید بنده خدا که فکر کنم آخر میخواست خفم کنه.... فکر کنم 10-20 باری بهش زنگ زدم امروز... انقدر گریه کرده بودم که صدام بالا نمیومد باید یه چیزی رو 2-3 بار میگفتم تا بشنوه... دم عصر که با حمید و حامد حرف میزدم اینجا بارون داشت میومد... رفته بودم زیر بارون و باهاشون حرف میزدم... چقدر بارون قشنگه.... آخرین بار حمید برگشت گفت: " بابا بیخیال این بنده خدا شو خب چیکارش داری؟" اصلا موندم... گفتم چندتا سوال ازش دارم... گفت بگو من میپرسم .. گفتم دوست دارم خودش بهم جواب سوالامو بده.... آخ نبودی نیم ساعت زیر بارون بودم که خیس آب شدم... شانس آوردم تو اون بارون گوشیم نسوخت.... خلاصه با حمید هم خداحافظی کردم... بعد دوباره بهش زنگ زدم گفتم بهش بگو فقط 5 دقیقه گوشیش رو جواب بده... گفت تو گفتی اشکال نداره بهت اس ام اس بدم... انقدر خوشحال شدم که نگو... که بعدم با خودت حرف زدم... ممنونم که اجازه دادی هنوز آبجیت بمونم و به عنوان یه داداش هنوز بهترین تکیه گاهمی... انگار دنیا رو بهم دادن... راستی زنگ زدم به گوشیت نگین جان برداشت و من گفتم اشتباه گرفتم... ولی خوب شد صداشو شنیدم... راستش رو بگم داداش جان هنوز اونقدر شوکه شدم که باورم نمیشه... هنوز دارم با خودم کلنجار میرم که هضمش کنم اما نمیشه... همش میگم خواب بوده... با هم که تعارف  نداریم اما هنوزم میگم یه شوخی یا یه خواب بوده...

یادت میاد قرار بود ازدواج نکنیم تا با هم اول بریم غرب ایران رو بگردیم و بعدشم بریم هاوایی؟؟؟؟ یادت میاد؟؟؟ بخدا تو خونواده هر کی منو میبینه میگه انیس کی میری هاوایی... شاید فکر کنی ارزوی محالیه اما نیست.... تو که نتونستی سر قولت بمونی... اما ان شالله یه روز منو و تو و نگین جان و اون بدبختی که قرار بیاد منو بگیره با هم میریم...

راستی حامد جان اگه میخوای به نگین بگی به نظرم هر چی زودتر بگی بهتره... چون بعد اگه دیر بگی ممکنه ناراحت شه که یه جریان رو انقدر ازش پنهان کردی... اگرم اصلا قصدت اینه که بهش نگی بگو من یه فکری به حال خودم میکنم... راضی نمیشم نگین جان بخواد بخاطر این جریان از تو برنجه...

ازت خیلی ممنونم داداش حامد... هم تو  و هم خدای خودم و هم صبای عزیز که اگه دیشب نمیومد دق میکردم بخدا... چقدر دختر گلیه صبا.... کاش منم مثل اون و یا مثل تو میتونستم اینقدر مهربون و با گذشت باشم....

رفتی حرم من و صبا رو یادت نره... با همه اغونیاش بازم پای حرفای من نشست و دیشب پا به پام اشک ریخت... ان شالله هر چی میخواد اگه به صلاحشه خدا بهش بده...

راستی تو عکسایی که جمعه برام فرستادی حلقه دستت نبود... یه حلقه بنداز دستت اینجوری اعتماد نگین بهت بیشتر میشه... من یه دخترم و این چیزا رو خوب میدونم... ولی قبول کن خیلی بد کردی ... خیلییییییییی... اون 5 ماه به کنار ... این دو هفته هم به کنار....

 التماس دعا

مواظب خودت و خانم گلت باش...



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/1/17 ساعت 2:36 صبح
    نظرات دیگران ()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    Click Here To Navigate