سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آن که به بلایى سخت دچار است چندان به دعا نیاز ندارد تا بى بلایى که بلایش در انتظار است . [نهج البلاغه]
....

سلام...بازم اومدم سرتو به درد بیارم ... اما این دفعه میتونه دفعه ی آخر باشه ... تصمیم با تو هست ... میخوای خودتو بسازی و بمونی یا میخوای به قول خودت:" خودت باشی" و بری ...

این مدت خیلی عالی بود .. یه جورایی مثل ریاضت میمونه ... اینقدر ضعیف شدم که تا از جام بلند میشم میوفتم زمین ... نمیتونم رو پاهام وایستم ... اینو برای خدای خودم نوشتم .. تا ببینه من اگه برا بندش اون همه کار کردم ، برای اونم انجام میدم. .. تا اون دنیا از من بخاطر رفتار بدم با خودم سوال و جواب نکنه ... هر چند میدونم الان نکیر و منکر منتظرن من بمیرم منتظر شب اول قبر نمیشن ... بلافاصله شروع میکنن ... این تنی که خدا بهت داد ، این روحی که خدا در تو دمید ... چیکار کردی باهاش؟ برای چی؟ برای کی؟

قرار شد دروغ نگیم ... هر چند من از اول زندگیم قرارم با خودم و با خدای خودم این بوده ... اما خب ... راست و حسینی میگم ... بخاطر این دوتا دروغ بزرگی که بهم گفتی شاید هیچوقت نبخشمت ... نه تو و نه اون دوستای...که اینقدر آدمای کم فهم و کم شعوری هستن ... هیچکدومتونو نمیبخشم . .. میبینی چقدر دلم کوچیک شده؟؟؟ میبینی چقدر ضعیف شدم؟؟؟ مینی چقدر دلم رو کوچیک کردین؟؟ میبینی چقدر ضعیفن کردین؟؟؟ میبینی چقدر دلم رو کوچیک کردی؟؟؟ میبینی چقدر ضعیفم کردی...؟؟؟

هر کی از دوستام که باهام دوسته ازش میپرسیدم چرا باهام دوست شدی اولین چیز و شاید تنهاترین چیزی که میگفتن این بود که:" چون خیلی دل بزرگی داری و همه رو زود میبخشی..." دیدی چی بر سر اون دل اومد که الان عزیزترین کسش رو نمیتونه ببخشه...؟؟؟ اون دل احمد و رضا و خیلیای دیگه با اون همه بلا با اون همه آبرو ریزی بخشید اما این دل چقدر پست شده که نمیتونه عزیزترینش رو ببخشه...

“nemidonam chera hamaton nemitonin mese adam faghat dost bashin va fekre ashegh bodan nabashid”

این جملت یادت میاد؟؟؟ نه آقا حامد اشتباه اومدی...

من اون دختری نیستم که عفتمو به حراج بذارمو با هر کسی دوست بشم ... من اونی نیستم که شرافتمو زیر سوال ببرمو بشم وسیله ای تو دستای اینو اون ... میدونی این حرفت یعنی چی؟؟؟ یعنی اینکه چرا شما دخترا نمیتونین مثل ما پسرا مثل ادم (البته به قول خودتون) باشین ... چند روز با یکی باشین خوش بگذرونین بعدش که خسته شدین برین سراغ یکی دیگه ... نه عزیز من ... من نمیخوام وسیله ای باشم تو دستات که چند روز باهام باشی بعد که کیف دنیاتو کردی، بعد که مثل خیلیای دیگه استفادت رو کردی بندازیم دور ... درسته عشق برام مقدسه و از همه چی برام ارزشش بالاتره ... اما نه اندازه ی شرافتم ... هر چقدرم عشق برام مقدس باشه به بهونه ی اون چوب حراجی به عزت و شرافتم نمیزنم ... همیشه بهم گفتی برو با هر کی که خواستی ... یعنی اینکه منم میخوام برم با هر کی که خواستم ... اما من منظورتو نفهمیدم ... مشکل از من بود... نمیدونم اگه قراره هر کی بره با چند نفر و چند روزی خوش باشه پس حرمت عشق چی میشه؟؟؟ این واژه به این مقدسی یعنی باید زیر رگبار هوس و خوش گذرونی له بشه ؟؟؟ خدای من کجایی که عشق، این واژه به این مقدسی رو مخلوقات به حراج گذاشتن... کجایی ببینی...؟

یعنی بعد دو سال تازه احساس میکنی شاید از من خوشت اومده که داری دروغاتو میگی... به خدا از احمد هیچی تو دلم نیست ... بعد هر چند وقتی که یاد کاراش میوفتم میگم اون بچگی کرد، اون شعورش نکشید ... من باید بهش میفهموندم نه اینکه ساده بگذرمو اون هر کاری میخواد کنه ... خودمو مقصر میدونم ... بخدا با اینکه کاراش یادم نمیره اما بخشیدمش و همیشه هم دعاش میکنم که خدا سر عقل بیارش...

عاشق بودم تا عاشق باشی، صادق بودم تا صادق باشی ، خدایی شدم تا خدایی باشی، قبولت داشتم تا قبولم داشته باشی، با وجدان بودم تا با وجدان باشی... خیلی کارا کردم تا تو هم یاد بگیری ... اما ... میگفتم بهت ایمان دارم تا این باور رو تو خودت به وجود بیاری که من میتونم خوب و مقدس بشم تا لایق این باشم که بهم ایمان داشته باشن... این کلمه واقعا فکر میکردم خیلی میسازت ... اما... هر وقت تو میگفتی انیس تو خیلی خوبی خیلی رو من تاثیر داشت ... میگفتم اگه من خوب نیستم باید بشم... بخاطر حامد ... بخاطر باورش... اما تو چی حامد... ساعت رو روی یه دقیقه ی بعد کوک کن .. فقط چشماتو ببند ببین اگه جای من بودی چیکار میکردی... بعد که سر یه دقیقه ساعتت زنگ میزد چقدر خوشحال میشدی که جای من نیستی...

دو حالت بیشتر نداره ... یا اینکه من لایق تو نبودم و تو با وجدان بودی که جای اینکه بذاری بری میخواستی اول من ازت متنفر بشم ... یا اینکه بر عکس ... تو خوب نبودی و به قول تو من خوب بودم و این عذابت میداد، که در این صورت میتونستی جای اینکه کاری کنی من ازت متنفر بشم، میتونستی کاری کنی که تو خوب باشی... که تو خوب بشی... هر چند احتمالا همون اولی بوده ... منم اونقدرا خوب نیستم ... اگه تو مشروب خوردی من جاش دروغ گفتم، اگه تو تا نزدیکیای خیلی کارا رفتی من جاش تهمت زدم ، غیبت کردم ... گناهای من شاید از تو هم بیشتر باشه ...

گفتم حامد جان رو دوستات بیشتر نظارت کن ، گفتی خیالت جمع، همشون خوبن، هیچی تو دلشون نیست ... گفتم حامد جان قلیون نکش من از این آدما بدم میاد، گفتی: سطح درکت پایینه، قلیون که اشکال نداره، هر چند شاید میدونستی قلیون 100 درجه بدتر از سیگاره ... من چی میگفتم، تو چی جوابمومیدادی ... نتیجشو دیدی؟ دیدی دلواپسی و دل نگرونی من الکی نبود ... دیدی این بار تو سادگی کردی....

چقدر عاشق بودم این دو سال ... بعد یه سال تازه شمارمو دادم این یعنی چی؟؟؟ یعنی اینکه بدون تو نمیتونستم ... همون موقع هم بهت گفتم چون نمیتونم ازت بی خبر باشم ... سر تو کما رفتنت ... چه شبا که تا صبح بیدار نبودم .. چقدر اشک که نریختم ... از همه بریدم .. هیچی نمیخواستم جز سلامتیت ... خدا رو به همه کسش قسم دادم جون منو بگیره اما زندگی تو رو بهت برگردونه ... اون وقت تو اون موقع کجا بودی؟؟؟ حتی یادی از من کردی؟؟؟ بعدشم که اومدی نشستی با اون آقا معینت که اینقدر برات عزیز بود و خیلیای دیگه مسخرم کردین و کلی خندیدین...؟!؟!؟! درست مثل جریان نگین که من اینجا خون دل خوردم اما تو کجا بودی؟ هر روز با دوستات میگفتین میخندیدین مسخرم میکردین ... کیه که بعد این همه مدت ... بعد این همه جریان هنوز به پات بشینه؟؟؟ اگه مطمئنی کسی هست برو ... برو پیشش ... حتما خیلی سر تر از منه ...حتما خیلی عاشق تره...

با این دروغات فقط یکم خوشی سر مسخره کردن من گیرتون اومد و تو و دوستای عزیزت شاد شدین ... اما اینجا چی بر سر کیا که نیومد...؟

یه حس عذاب وجدان برای من بخاطر امین نبودن تو امانتی که خدا بهم داده ... کلی ناراحتی و غم و جنگ با خونواده ... کلی از خواب پریدن آبجیم با صدای نحس گریه های شبونم ... کلی فشار رو دوستام ... کلی اذیت و آزار خواهر و برادر کوچیکم ... خدایا منو ببخش... با تمام وجود میخوام ببخشیم... خدایا اشتباه کردم ... حلالم کن...

همیشه میگفتی نمیخوام تو فکر آیندم باشم که چه اتفاقی میوفته ... یعنی تو رو فقط برای امروزم میخوام نه فردام که فکرمو درگیرش کنم... آخ که چقدر دلم گرفته از دستت...

شاید اگه قرار باشه بزرگترین گناهی که توی این چندین سالی که از خدا عمر گرفتمو بگم ، بی شک خیانت در حق خودم و خدا رو میگم ، که اینقدر خودمو آزار دادم واسه خلق خدا و خدا رو فراموش کردم ... یاد نیلوفر به خیر ... برا همیشه از اینجا رفتن شهرشون، حتی نشد ببینمش و خدا حافظی کنم ... همیشه بهم میگفت:" انیس تو با این همه ظلمی که در حق خودت میکنی اون دنیا چی میخوای جواب خدا رو بدی" ؟ واقعا راست میگفت ... چقدر دلم تنگ شده برا اون موقع هایی که باهاش یکی دو ساعت دور تا دور کوچه پس کوچه های این شهر لعنتی قدم میزدیمو حرف میزدیم ... چقدر این روزا دلم برا عزیزایی تنگه که ازم دور شدن ... چقدر دلم برا اون حامدی تنگ شده که تنها کسی بود که همیشه آرومم میکرد، با متانتش، با صداقتی که تو تصورم بود ، با خوبیاش... چقدر دلتنگم...

با اینکه من هنوز همون انیسم ... با همون قدر عشق و علاقه .... اما خواستی تنها باشی ... باشه، برو هر جا خواستی ... هر جا حس کردی تنهایی و میتونی راحت باشی ... یا هر جا پیش هر کس که میدونی میتونه بهتر از تنهایی باشه برات ... میخواستم همون شب بهت بگم برو ... اما اونقدر عاشق بودم و برام عزیز بودی که با تمام فشاری روحی که بهم وارد شد نمیخواستم همین جوری بذارم بری ... اون شب من داغون تر از تو بودم اما عاشق تر از تو هم بودم بخاطر همین عشقم بود که بهم غلبه کرد و با تمام این حرفا از ذهنم پاکت نکردم و همون لحظه نگفتم به درک برو ... خواستم اول اون تصمیم قشنگ و مقدس رو بگیرم تا حداقل خیالم راحت باشه که اگه تو رو سپردمت به خدا ، اگه دست تو رو تو دست خدا گذاشتم، تو دستشو ول نمیکنی و نمیذاری بری که دوباره گم بشی ... که دوباره تو خودت، تو کلی گناه، تو کلی بی وجدانی گم بشی... تا مطمئن باشم تو هم دست خدا رو محکم میگیری... یه لحظه چشماتو ببند ... ببین چقدر محکم دستتو گرفته ... ببین همه جوره داره میپادت ... ببین چقدر مواظبته .. اگه"خدا" نبود که تو رو دستش نمیسپردم ...

تنها باش و فکراتو بکن .. ببین تا کی میخوای باهام بمونی؟ تا کجا میخوای باهام باشی؟ ببین ایا فقط میخوای دوست باشیمو بعدش همه چی رو زیر خاک دفن کنیم یا بدیم دست باد تا عطر قشنگ این خاطره ها رو همه جا ببره... ببین تا کجا میتونی و میمونی...

 

من همین جا هستم ... همان جایی که رهایم کردی... با همان حس مقدس و غریب...

اگه دیدی توان موندن و ادامه دادن رو داری، با حامد جدید ، با اونی که دیگه حداقل در حق خودش و خونواده ای که 20 سال خون دل خوردن تا بزرگش کردن، ظلم نمیکنه ... با اونی که بدونی هم خودت و هم خدای خودت و هم خونوادت ازت راضی هستن ... با اونی که بشه با همه این آوار خراب شده دوباره بهش ایمان پیدا کرد... اگه خواستی با اون حامد برگردی من همینجام ... تا خدا بخواد همین جا هستم ... خواستی برگرد ، نخواستی هم دعای خیرم پشت و پناه راه درازت ... مواظب...!!!

18/5/88

 

 

 



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/6/3 ساعت 4:16 عصر
    نظرات دیگران ()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    Click Here To Navigate