سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهترینِ یاران، کسی است که تو را به سوی خیر راهنمایی می کند . [امام علی علیه السلام]
...

سلام مهربونم

امشب دوباره دلم داره بهونتو میگیره ... چیکارش کنم آروم شه ... مجبورم به بهونه ی نوشتن این چند خط آرومش کنم... به این امید واهی که شاید تو روزی این نوشته هامو بخونی...

میدونی چی نذر کردم؟؟؟ نذر کردم تا یه ختم کامل قرآن رو نخوندم دیگه خودم برات هیچ پیامی نذارم مگه اینکه تو پیام بذاری ... امشب برام پیام گذاشته بودی، جوابتم دادم... اما تو هیچ جمله ای نه اسمی ازت بردم نه اشاره ای مستقیم بهت داشتم چون خودت خواستی... هرچند که هر کسی باشه میتونه عشق تو رو توی سطر سطر نوشته هام حس کنه.... حامد عزیزم تو که اینجوری نبودی.... قبلا یادمه یه ذره ناراحت میشدم ده برابرش تو ناراحت میشدی... اما الان چی...؟؟؟ الان که خودت میدونی چی داره بهم میگذره... تو که میدونستی من بدون تو نمیتونم پس چرا این تصمیمو گرفتی؟؟؟ چرا الان که میدونی این دختره تنها که تو همه زندگیشی اینور دنیا تموم لحظه هاش گریه ست چرا اینقدر بی تفاوتی؟؟؟؟

 یاد این جملت میوفتم بخدا آتیش میگیرم که گفتی : (( dige bayad tamomsh kard ))

عینا جملتو کپی گرفتم تا تو کلام امین باشم... یادته بهت گفتم حامد جان بسمه من بخدا طاقت ندارم ... یادته به امام زمان قسمت دادم... یادته من با این همه غرورم چقدر خواهش و التماست کردم ... اما تو به این بهونه که "فقط دلامون پیش هم باشه بسه" یا اینکه " من لیاقت تو رو ندارم" یا " دیگه نمیخوام با دلت بازی کنم" یا حتی اینکه " این تصمیم خداست اون تو دلم انداخته" همه چیو خواستی تموم کنی... آخه بی انصاف همه اینا به کنار .... همه کارایی که برا اثبات عشقم کردم رو ندیدی حالا میگی اگه یه ذره دوسم داری به این چیزا فکر نکن ... آخه مگه میتونم... اخه مگه میشه آدم به زندگیش فکر نکنه...

گفتی اگه منو دوست داشته باشی به تصمیمم اعتقاد داری... منم قبول کردم واسه اینکه ثابت کنم بهت که نه تنها بهت اعتقاد دارم بلکه بهت ایمان دارم ...  قبول کردم تا دیگه به قول خودت گناه نکنیم... هنوزم که هنوزه معنی این حرفتو نفهمیدم... حتی کلی با الهام هم حرف زدم اما اونم منظورتو نفهمید... فقط با کمال بی رحمی با نگاهاش و از بین حرفاش گفت دیوونه تقصیر خودته که اذیتش کردی، خیلی خودخواهی!!!... آره الهام راست میگه... چرا من اینقدر خودخواهم...؟؟؟؟

فقط یه خواهش ازت دارم هر چند میدونم این نوشتمو نمیخونی... اما از همون خدایی که به قول خودت این تصمیمو تو دلت انداخت میخوام یه جوری تو دلت بندازه که حداقل دیگه "شما" خطابم نکنی... کاش میدونستی وقتی دیدم کامنتم از تو هست چقدر خوشحال شدم، اما وقتی دیدم مثل غریبه ها خطابم کردی چی برام گذشت، کاش میدونستی چقدر سخته که عزیزت باهات غریبه بشه....

با اینکه فردا باید 7 صبح از خونه ببرم بیرون و دوباره شروع کلی بدبختی... اما امشب بیدار موندم به امید تکت.... امشب بیدار موندم میخوام هر چی زودتر ختم قرآنمو تموم کنم... از عصر این تصمیمو گرفتم... خدا کمکم کرد و تا الان با کلی مشغله ای که داشتم 4 جزش رو خوندم.... خدا کنه بتونم هر چی زودتر تمومش کنم...

 کاش بودی و میدیدی چقدر سخته که آبجیت که تو سخت ترین لحظه هام تنهات نذاشته از صدای گریه های شبونت خسته بشه و خودتم گهگاهی از خودت بدت بیاد که هر شب با صدای گریه هات از خواب بیدارش کنی و اونم با یه نگاهی مبهم که بهت میندازه دوباره به بهونه خواب سرشو میذاره رو بالشت اما من که میدونم اون طفلکم تو خودش میریزه... هرکی باشه طاقت نداره ببینه خواهرش شب تا صبح گریه میکنه... اما اون طفلکم مونده چیکار کنه... چقدر سخته دیگه راحت نتونی گریه کنی بخاطر اینکه خواهرت ناراحت نشه و تو خودت بریزی تا آخر سر بری دوش بگیری و زیر دوش ساعتها اونقدر گریه کنی تا بلکه اروم شی و هر قطره اشکت یه قطره از قطره های آبی که از دوش میوفته پایین رو همراهی کنه تا اونام احساس تنهایی نکنن...

کاش بازم میتونستم برات بنویسم... دوست دارم تا قیامت برات بنویسم اما بای فعلا برم ختم قرآنمو تموم کنم.... فقـــــط ....مواظـــب خودت بـــــــاش....



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/1/15 ساعت 3:21 صبح
    نظرات دیگران ()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    Click Here To Navigate