سفارش تبلیغ
صبا ویژن

حکمت، روشنی هر دل است . [عیسی علیه السلام]
بازم دلتنگی...

بازم سلام ... بازم سلام به همون داداش بی معرفت خودم ... دوبار سلام دادم چون به قول بابات آدم کسی رو که دوست داره دوبار بهش سلام میده.... نمیدونم تا کی باید سلام بدم و جوابی نشنوم ... تا کی باید بنویسمو تو نخونی ... تا کی باید دلواپست باشم و تو بی خبر ... تا کی باید دور از داداشم باشم ... اخه تا کی ...؟؟؟ فقط یه زمان بهم بگو ... یه چی بگو که این دلم آروم بشه...

امشب دوباره طفل دلم بهونت رو داره میگیره ... دوباره اومدم برات بنویسم تا شاید آروم شم ... البته ااگه این اشکی لعنتی اجازه بدن... کاش حداقل به احترام این دل شکسته امشب میومدی... چقدر لحظه شماری کردم برا شب... آخرشم....

داداش حامد با اینکه هنوزم که هنوزه خیلی برام عزیزی اما بخدا خیلی دلگیرم ازت .... دلم بدجور از دستت گرفته ... گهگاهی شکایتت رو به خدا میکنم و سوالامو از اون میپرسم تا شاید اون جوابمو بده ... بخاطر خیلی کارات بخاطر خیلی حرفات ... که در راس همه ی اینا خودت اصلی ترینش رو میدونی که باعث شد من اینقدر دلم بگیره ... اونم از دست کی؟! داداشی که همه زندگیمه....

به بعضی حرفات فکر میکنم دیوونه میشم... بعضی حرفایی که الان که این ماجرا پیش اومده بهشون فکر میکنم میبینم واقعا اینا حرف دلت نبوده ... شاید همش از سر دلسوزی و ترحم بوده ...!!! آخ که اگه بدونی به قدری که حس ترحم آدم رو خوار و ذلیل میکنه شاید هیچ چیز  دیگه ای نکنه...

داداش بی معرفتم فقط یه سوال ازت دارم ... به من بی اعتماد بودی نگفتی به کنار... قابل ندونستی نامزدیت خبرم نکردی به کنار .... اما کجای دنیا تو کدوم کتاب مقدس تو کدوم قانون، کجای آسمون نوشته وقتی داداشی نامزد کرد باید از آبجیش جدا بشه؟؟؟ کجا نوشته آبجی باید بعد از نامزدی داداشش اینقدر از داداشش بی خبر باشه؟؟؟ کجا نوشته یه خواهر که دنیاش داداششه باید تو این دنیای پر از گرگ بدون داداشش و بدون پشتیبان باشه؟؟؟ کجا نوشته ابجی که تموم زندگیش داداششه باید هر شب میون دریای اشک بخوابه و حتی نتونه کوچیکترین خبری از داداشش بگیره؟؟؟ ...  کجا نوشته.... تورو خدا یه چیزی بگو... بیا و مثل همیشه خودت آرومم کن...

یادته یه بار بهت چی اس ام اس دادم؟؟؟ بهت گفتم: " حامد میترسم" تو هم گفتی:" از چی میترسی؟ مگه لولو دیدی؟" گفتم:" حامد از این دنیا و آدماش بدون تو خیلی میترسم، خیلی زیاد" یادته چی گفتی؟؟؟ بذار دقیق اس ام است رو بنویسم شاید یادت بیاد، دقیقا زدی: " فدات بشم. من تا آخرش هواتو دارم . با هم همه آدم ترسناکا رو ایگنور میکنیم هر کی بخواد ما با هم نباشیم " یادت اومد؟؟؟ دقیقا مثل بچه ی 2 ساله ی که ترس از شب و  آقا دزده اونو به وحشت میندازه و از مامانش کمک میخواد و مامانش هم با مهربونی میگه: " نترس من پیشتم. با هم آقا دزده رو میکشیم، با هم این شب رو صبح میکنینم... نترس من پیشتم... " دقیقا اون شب من همون بچه 2 ساله شده بودم و تو هم همون مادری که بچه 2 ساله جز اون کسی رو نداره و جز اون از کسی کمک نمیخواد...دقیا مثل یه مارد مهربون بودی و ارامش بخش...یادته همون شب بهم گفتی:" تا آخرش باهاتم آبجی انیس..." آخ که وقتی این اس ام اس رو میخونم احساس میکنم فقط خواستی الکی امیدوارم کنی که هوامو داری و میتونم تا تو هستی بدون ترس از شب و آقا دزده و تنهایی و آدم ترسناکا زندگی کنم و تو همیشه پشتم هستی...

بهم میگفتی درس بخون اما آخه با این ذهن و افکار پریشون مگه میتونم... یکم انصاف داشته باشه.... آخه چطور میتونم...؟؟؟ وقتی هم میبینم همه ازم یه انتظاری دارن بیشتر داغونم میکنه... کاش یکی حال منو دلم رو درک میکرد....وقتی میبینم داداشم به بهونه اینکه من دوسش دارم واقعیت رو بهم نگفته بدجور بهم میریزم... اخه مگه خواهری هست که داداششو دوست نداشته باشه؟؟؟ مگه عجیبه که آدم عاشق داداشش باشه؟؟؟ مگه گناهه که به داداشش بگه دوست دارم؟؟؟ نه اینا توی قانونا و کتابای دنیای عشقه نه توی کتابا و قوانینی که تا حالا خوندم و دیدم... این قانونا رو از کجا آوردی حامد جان... ازکجا...؟؟؟

تازه فهمیدم احساس گناهت بخاطر چی بود... بخاطر وجود من در عین وجود نگین بود... یا بهتره بگم بخاطر خود نگین جان بود نه به خاطر من... نه بخاطر دوستی و رابطمون... پس چرا همون  شب راستشو نگفتی و یه مشت دروغ تحویلم دادی... تو که دروغگو نبودی داداش حامد... چرا آخه...؟؟؟

دقیقا هفته ی پیش یه چنین شبی بود که اخرین بار باهات چت کردم.... تا صبح با هم بیدار بودیم.... نماز صبح رو با هم خوندیم ...  یادته؟؟؟ حالا امشب من هستم اما تو نیستی اما به احترام اون شب میشینم و تا خود صبح حرفای اون شبمونو میخونم و بعدم نماز صبح به امید اینکه شاید خدا مرهمی برام بفرسته و همچنین شاید نماز صبحم با نمازی که میخونی همزمان  بشه ... آخ که چه لذتی داره یکی یه ور دنیا اون یکی یه ور دیگه اما باهم تو یه زمان نماز خوندن، اونم نماز صبح... یادش بخیر...

یادته یه مدت همیشه موقع نماز صبح بیدارم میکردی... اگه جواب تکت رو نمیدادم اس ام اس میزدی :" پاشو تنبل نمازت دیر شد، پاشو دختر خجالت بکش..." یادش بخیر ... یاد اون همه خاطره قشنگ بخیر... دو ساعت دارم مینویسم اما حتی ذره ای دلم آروم نشده ... چیکار کنم با این دلم....؟؟؟ تو بگو...

وقتی که شب میشه میدونم که کجایی

چشامو هم میذارم تا به خوابم بیایی


قصه ی دوری ما سر درازی داره

چی میشه یه روزی با هم بشیم دوباره


اگه باز یه روزی به همدیگه رسیدیم

به سوی شهر طلا با همدیگه پریدیم

 

میدونم که اون روز ، روز نجات دله

وقت پیوستن ما پایان این فاصله

 

زردی فاصله، یاد تو رو میاره

توی تاریکی شب، یخ میزنم دوباره

 

دیگه بی طاقتم به انتظار فردا

میاد آفتاب بیرون باز از میون ابرا

شاید از این به بعد کمتر برات بنویسم... هر چند سخت تر از سخته .... اما اخه یکی هست که میاد نوشته هامو میخونه اما من دوست دارم فقط برای تو بنویسم و فقط اگه قراره کسی بخونه، تو بخونیشون.... فقط شبایی که خیلی داغونم برات مینویسم... البته شاید دیگه همونم نتونم بنویسم با وجد اینکه بقیه نوشته هامو میخونن و همه چی رو تو این دل لامسبم بریزم...

فقط .... مواظب خودت باش...



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/1/21 ساعت 1:54 صبح
    نظرات دیگران ()


    لیست کل یادداشت های این وبلاگ

    >
    سفارش تبلیغ
    صبا ویژن
    Click Here To Navigate