سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خردهایتان را متّهم کنید که خطا از اعتماد به آنها پدید می آید . [امام علی علیه السلام]
....

سلام...بازم اومدم سرتو به درد بیارم ... اما این دفعه میتونه دفعه ی آخر باشه ... تصمیم با تو هست ... میخوای خودتو بسازی و بمونی یا میخوای به قول خودت:" خودت باشی" و بری ...

این مدت خیلی عالی بود .. یه جورایی مثل ریاضت میمونه ... اینقدر ضعیف شدم که تا از جام بلند میشم میوفتم زمین ... نمیتونم رو پاهام وایستم ... اینو برای خدای خودم نوشتم .. تا ببینه من اگه برا بندش اون همه کار کردم ، برای اونم انجام میدم. .. تا اون دنیا از من بخاطر رفتار بدم با خودم سوال و جواب نکنه ... هر چند میدونم الان نکیر و منکر منتظرن من بمیرم منتظر شب اول قبر نمیشن ... بلافاصله شروع میکنن ... این تنی که خدا بهت داد ، این روحی که خدا در تو دمید ... چیکار کردی باهاش؟ برای چی؟ برای کی؟

قرار شد دروغ نگیم ... هر چند من از اول زندگیم قرارم با خودم و با خدای خودم این بوده ... اما خب ... راست و حسینی میگم ... بخاطر این دوتا دروغ بزرگی که بهم گفتی شاید هیچوقت نبخشمت ... نه تو و نه اون دوستای...که اینقدر آدمای کم فهم و کم شعوری هستن ... هیچکدومتونو نمیبخشم . .. میبینی چقدر دلم کوچیک شده؟؟؟ میبینی چقدر ضعیف شدم؟؟؟ مینی چقدر دلم رو کوچیک کردین؟؟ میبینی چقدر ضعیفن کردین؟؟؟ میبینی چقدر دلم رو کوچیک کردی؟؟؟ میبینی چقدر ضعیفم کردی...؟؟؟

هر کی از دوستام که باهام دوسته ازش میپرسیدم چرا باهام دوست شدی اولین چیز و شاید تنهاترین چیزی که میگفتن این بود که:" چون خیلی دل بزرگی داری و همه رو زود میبخشی..." دیدی چی بر سر اون دل اومد که الان عزیزترین کسش رو نمیتونه ببخشه...؟؟؟ اون دل احمد و رضا و خیلیای دیگه با اون همه بلا با اون همه آبرو ریزی بخشید اما این دل چقدر پست شده که نمیتونه عزیزترینش رو ببخشه...

“nemidonam chera hamaton nemitonin mese adam faghat dost bashin va fekre ashegh bodan nabashid”

این جملت یادت میاد؟؟؟ نه آقا حامد اشتباه اومدی...

من اون دختری نیستم که عفتمو به حراج بذارمو با هر کسی دوست بشم ... من اونی نیستم که شرافتمو زیر سوال ببرمو بشم وسیله ای تو دستای اینو اون ... میدونی این حرفت یعنی چی؟؟؟ یعنی اینکه چرا شما دخترا نمیتونین مثل ما پسرا مثل ادم (البته به قول خودتون) باشین ... چند روز با یکی باشین خوش بگذرونین بعدش که خسته شدین برین سراغ یکی دیگه ... نه عزیز من ... من نمیخوام وسیله ای باشم تو دستات که چند روز باهام باشی بعد که کیف دنیاتو کردی، بعد که مثل خیلیای دیگه استفادت رو کردی بندازیم دور ... درسته عشق برام مقدسه و از همه چی برام ارزشش بالاتره ... اما نه اندازه ی شرافتم ... هر چقدرم عشق برام مقدس باشه به بهونه ی اون چوب حراجی به عزت و شرافتم نمیزنم ... همیشه بهم گفتی برو با هر کی که خواستی ... یعنی اینکه منم میخوام برم با هر کی که خواستم ... اما من منظورتو نفهمیدم ... مشکل از من بود... نمیدونم اگه قراره هر کی بره با چند نفر و چند روزی خوش باشه پس حرمت عشق چی میشه؟؟؟ این واژه به این مقدسی یعنی باید زیر رگبار هوس و خوش گذرونی له بشه ؟؟؟ خدای من کجایی که عشق، این واژه به این مقدسی رو مخلوقات به حراج گذاشتن... کجایی ببینی...؟

یعنی بعد دو سال تازه احساس میکنی شاید از من خوشت اومده که داری دروغاتو میگی... به خدا از احمد هیچی تو دلم نیست ... بعد هر چند وقتی که یاد کاراش میوفتم میگم اون بچگی کرد، اون شعورش نکشید ... من باید بهش میفهموندم نه اینکه ساده بگذرمو اون هر کاری میخواد کنه ... خودمو مقصر میدونم ... بخدا با اینکه کاراش یادم نمیره اما بخشیدمش و همیشه هم دعاش میکنم که خدا سر عقل بیارش...

عاشق بودم تا عاشق باشی، صادق بودم تا صادق باشی ، خدایی شدم تا خدایی باشی، قبولت داشتم تا قبولم داشته باشی، با وجدان بودم تا با وجدان باشی... خیلی کارا کردم تا تو هم یاد بگیری ... اما ... میگفتم بهت ایمان دارم تا این باور رو تو خودت به وجود بیاری که من میتونم خوب و مقدس بشم تا لایق این باشم که بهم ایمان داشته باشن... این کلمه واقعا فکر میکردم خیلی میسازت ... اما... هر وقت تو میگفتی انیس تو خیلی خوبی خیلی رو من تاثیر داشت ... میگفتم اگه من خوب نیستم باید بشم... بخاطر حامد ... بخاطر باورش... اما تو چی حامد... ساعت رو روی یه دقیقه ی بعد کوک کن .. فقط چشماتو ببند ببین اگه جای من بودی چیکار میکردی... بعد که سر یه دقیقه ساعتت زنگ میزد چقدر خوشحال میشدی که جای من نیستی...

دو حالت بیشتر نداره ... یا اینکه من لایق تو نبودم و تو با وجدان بودی که جای اینکه بذاری بری میخواستی اول من ازت متنفر بشم ... یا اینکه بر عکس ... تو خوب نبودی و به قول تو من خوب بودم و این عذابت میداد، که در این صورت میتونستی جای اینکه کاری کنی من ازت متنفر بشم، میتونستی کاری کنی که تو خوب باشی... که تو خوب بشی... هر چند احتمالا همون اولی بوده ... منم اونقدرا خوب نیستم ... اگه تو مشروب خوردی من جاش دروغ گفتم، اگه تو تا نزدیکیای خیلی کارا رفتی من جاش تهمت زدم ، غیبت کردم ... گناهای من شاید از تو هم بیشتر باشه ...

گفتم حامد جان رو دوستات بیشتر نظارت کن ، گفتی خیالت جمع، همشون خوبن، هیچی تو دلشون نیست ... گفتم حامد جان قلیون نکش من از این آدما بدم میاد، گفتی: سطح درکت پایینه، قلیون که اشکال نداره، هر چند شاید میدونستی قلیون 100 درجه بدتر از سیگاره ... من چی میگفتم، تو چی جوابمومیدادی ... نتیجشو دیدی؟ دیدی دلواپسی و دل نگرونی من الکی نبود ... دیدی این بار تو سادگی کردی....

چقدر عاشق بودم این دو سال ... بعد یه سال تازه شمارمو دادم این یعنی چی؟؟؟ یعنی اینکه بدون تو نمیتونستم ... همون موقع هم بهت گفتم چون نمیتونم ازت بی خبر باشم ... سر تو کما رفتنت ... چه شبا که تا صبح بیدار نبودم .. چقدر اشک که نریختم ... از همه بریدم .. هیچی نمیخواستم جز سلامتیت ... خدا رو به همه کسش قسم دادم جون منو بگیره اما زندگی تو رو بهت برگردونه ... اون وقت تو اون موقع کجا بودی؟؟؟ حتی یادی از من کردی؟؟؟ بعدشم که اومدی نشستی با اون آقا معینت که اینقدر برات عزیز بود و خیلیای دیگه مسخرم کردین و کلی خندیدین...؟!؟!؟! درست مثل جریان نگین که من اینجا خون دل خوردم اما تو کجا بودی؟ هر روز با دوستات میگفتین میخندیدین مسخرم میکردین ... کیه که بعد این همه مدت ... بعد این همه جریان هنوز به پات بشینه؟؟؟ اگه مطمئنی کسی هست برو ... برو پیشش ... حتما خیلی سر تر از منه ...حتما خیلی عاشق تره...

با این دروغات فقط یکم خوشی سر مسخره کردن من گیرتون اومد و تو و دوستای عزیزت شاد شدین ... اما اینجا چی بر سر کیا که نیومد...؟

یه حس عذاب وجدان برای من بخاطر امین نبودن تو امانتی که خدا بهم داده ... کلی ناراحتی و غم و جنگ با خونواده ... کلی از خواب پریدن آبجیم با صدای نحس گریه های شبونم ... کلی فشار رو دوستام ... کلی اذیت و آزار خواهر و برادر کوچیکم ... خدایا منو ببخش... با تمام وجود میخوام ببخشیم... خدایا اشتباه کردم ... حلالم کن...

همیشه میگفتی نمیخوام تو فکر آیندم باشم که چه اتفاقی میوفته ... یعنی تو رو فقط برای امروزم میخوام نه فردام که فکرمو درگیرش کنم... آخ که چقدر دلم گرفته از دستت...

شاید اگه قرار باشه بزرگترین گناهی که توی این چندین سالی که از خدا عمر گرفتمو بگم ، بی شک خیانت در حق خودم و خدا رو میگم ، که اینقدر خودمو آزار دادم واسه خلق خدا و خدا رو فراموش کردم ... یاد نیلوفر به خیر ... برا همیشه از اینجا رفتن شهرشون، حتی نشد ببینمش و خدا حافظی کنم ... همیشه بهم میگفت:" انیس تو با این همه ظلمی که در حق خودت میکنی اون دنیا چی میخوای جواب خدا رو بدی" ؟ واقعا راست میگفت ... چقدر دلم تنگ شده برا اون موقع هایی که باهاش یکی دو ساعت دور تا دور کوچه پس کوچه های این شهر لعنتی قدم میزدیمو حرف میزدیم ... چقدر این روزا دلم برا عزیزایی تنگه که ازم دور شدن ... چقدر دلم برا اون حامدی تنگ شده که تنها کسی بود که همیشه آرومم میکرد، با متانتش، با صداقتی که تو تصورم بود ، با خوبیاش... چقدر دلتنگم...

با اینکه من هنوز همون انیسم ... با همون قدر عشق و علاقه .... اما خواستی تنها باشی ... باشه، برو هر جا خواستی ... هر جا حس کردی تنهایی و میتونی راحت باشی ... یا هر جا پیش هر کس که میدونی میتونه بهتر از تنهایی باشه برات ... میخواستم همون شب بهت بگم برو ... اما اونقدر عاشق بودم و برام عزیز بودی که با تمام فشاری روحی که بهم وارد شد نمیخواستم همین جوری بذارم بری ... اون شب من داغون تر از تو بودم اما عاشق تر از تو هم بودم بخاطر همین عشقم بود که بهم غلبه کرد و با تمام این حرفا از ذهنم پاکت نکردم و همون لحظه نگفتم به درک برو ... خواستم اول اون تصمیم قشنگ و مقدس رو بگیرم تا حداقل خیالم راحت باشه که اگه تو رو سپردمت به خدا ، اگه دست تو رو تو دست خدا گذاشتم، تو دستشو ول نمیکنی و نمیذاری بری که دوباره گم بشی ... که دوباره تو خودت، تو کلی گناه، تو کلی بی وجدانی گم بشی... تا مطمئن باشم تو هم دست خدا رو محکم میگیری... یه لحظه چشماتو ببند ... ببین چقدر محکم دستتو گرفته ... ببین همه جوره داره میپادت ... ببین چقدر مواظبته .. اگه"خدا" نبود که تو رو دستش نمیسپردم ...

تنها باش و فکراتو بکن .. ببین تا کی میخوای باهام بمونی؟ تا کجا میخوای باهام باشی؟ ببین ایا فقط میخوای دوست باشیمو بعدش همه چی رو زیر خاک دفن کنیم یا بدیم دست باد تا عطر قشنگ این خاطره ها رو همه جا ببره... ببین تا کجا میتونی و میمونی...

 

من همین جا هستم ... همان جایی که رهایم کردی... با همان حس مقدس و غریب...

اگه دیدی توان موندن و ادامه دادن رو داری، با حامد جدید ، با اونی که دیگه حداقل در حق خودش و خونواده ای که 20 سال خون دل خوردن تا بزرگش کردن، ظلم نمیکنه ... با اونی که بدونی هم خودت و هم خدای خودت و هم خونوادت ازت راضی هستن ... با اونی که بشه با همه این آوار خراب شده دوباره بهش ایمان پیدا کرد... اگه خواستی با اون حامد برگردی من همینجام ... تا خدا بخواد همین جا هستم ... خواستی برگرد ، نخواستی هم دعای خیرم پشت و پناه راه درازت ... مواظب...!!!

18/5/88

 

 

 



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/6/3 ساعت 4:16 عصر
    نظرات دیگران ()

    سلام ... سلام .. خوبی مهربون همیشگی؟؟؟

    اومدم بگم دلم خیلی برات تنگ شده بی معرفت ... خیلی این روزا دلم هواتو میکنه ... خیلی وقتا به عدل خدا شک میکنم... آخه ...

    ولش کن .. کم گناه ندارم که گناه کفر هم بیوفته گردنم ...

    میدونی دیشب بهترین خواب زندگیمو دیدم ... اصلا باورم نمیشد... خیییلیییییی خواب قشنگی بود... با اینکه کلی تو خواب گریه کردیم ... با اینکه کلی تو خواب طعنه زدن بهم و متلک شنیدم اما بهترین خواب زندگیم بود ...

    اومده بودم خونتون ... باورت میشه؟؟؟ مامان و بابات اول خیلی بد باهام برخورد کردن ... دختر خاله هات ... خاله هات ...کلی متلک گفتن بهم ... به طرز آشنائیمون ... اما بعدش مامان و بابات خیلی خوب شدن ... اینقدر خوب باهام برخورد میکردن ... دنیایی بود ... هنوز تو کف خوابم هستم ... به همه گفته بودی ما با هم دوستیم و خونوادتم پذیرفته بودن ... سه روز خونتون موندم ... روز اول که همه بهم متلک گفتن و خواستم برم دم در خونتون یهو دستمو گرفتی و گفتی بخاطر من بمون ... چه خوابی بود... یه خونه ی آپارتمانی خوشگل ...تازه بالکن هم داشت ... وقتی من گریه میکردم تو جای گریه نکن میشنستی کنارم باهام گریه میکردی ... چقدر تو خواب هوامو داشتی ... چقدر تو خواب عاشق بودی....

    این جور لحظات ناب رو فقط میتونم تو خواب ببینم ... کاش یه بار دیگه این خوابو ببینم...

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/5/3 ساعت 11:31 عصر
    نظرات دیگران ()

     

    سلام ... سلام...

    مثل همیشه نمیدونم چی بگم و از کجا شروع کنم ...

    این روزا دلم تنگه... دلم تنگه برای سرشار شدن از عشق هم ... دلم تنگه برای عاشقانه ها ... دلم تنگه برای ...باز هم طبق معمول اومدم و از دلتنگی هام گفتم ... منو ببخش ... اونقدر این روزها دلتنگم که تا میخوام حرفی بزنم اول جمله ی دلم تنگه میاد رو زبونم...

    اما اینبار فقط اومدم تا بگم این دو تا کتاب مقدس رو به عنوان نشونه ای از کسی که همیشه عاشقت بوده و هست و خواهد بود، داشته باش... همیشه از فراموش شدن میترسیدم...  اینبار برای اینکه فراموش نشم تصمیم گرفتم مقدس ترین چیز ممکن رو برات بفرستم .... دو تا کتاب مقدس به همراه قلب سرشار از عشقم ... شاید قلبم رو دور بندازی اما مطمئنم این دو تا کتاب مقدس رو هیچ وقت دور نخواهی انداخت ....مگر اینکه از دین و کیش خودت رها بشی و به آیین دیگه ای بری... به آیینی که  نه خدا باشد، نه مهر، نه صفا، نه دوستی و نه حتی...عشق!!!

    بی شک حتی تو سیاره های دیگه هم اینجور آیینی وجود نداره... اما بازم...!!!

    این دو تا کتاب مقدس رو برات گرفتم تا شاید هر از گاهی که نگاه مهربونت روی تاقچه ی اتاقت می افته، یادی از عاشق همیشگیت کنی و دعا کنی که بدون تو زنده بمونه، اونم فقط برای اینکه اشک و دعاهاش پشت و پناه راه طول و دراز زندگیت باشه... تاریخش مال خیلی وقت پیشه ... اون موقع ها میخواستم برات بفرستم اما بخاطر همون کتاب مقدس پست قبول نکرد گفت ممکنه زیر دست و پا بیفته ... صبر کردم تا یکی بیاد و برات بیارش ... دوست داشتم خودم که میام برات بیارم ... اما شاید دیگه اصلانیام ... و شاید هیچوقت نبینمت...

    شنیدم خدا توی دلهای شکسته است ... بارها حضورش رو تو قلبم احساس کردم...  اینبار دل خسته تر و رنجور تر از همیشه با قلب کوچیکم ازش می خوام که همیشه باشی، سالم و شاد ... در کنار هر اونکه که دلت می خواد... هر اونکه از عشقش سرشاری ... میدونم به اجبار هستی... شاید فقط بخاطر خدات... اما من میرم فقط بخاطر تو ... و تو میری بخاطر عهدهایی که با خدات و شاید با " او " هنوز نیومده، بستی.... شاید فکر کنی موفق شدی و من ازت متنفر شدم فقط بخاطر اینکه من لایق تو و عشقت نبودم... اما چه لایق باشم یا نه هنوز هم ... ...!!! شاید این فقط یه نوع خودآزاری باشی که تو از اون تعبیر به آزادی میکنی...

    من میرم اما سر قرارمون هستم، حتی اگر تو حتی یکی از اونا رو هم یادت نیاد... میرم چون به قدرت عشق خودم ایمان دارم... اما از تو رو ...  نمیدونم...!!!

    شاید تو هم منو دوست داشته باشی اما مطمئنم این دوست داشتن نیست.... شاید فقط عادت باشه... شاید اصلا همون هم نباشه ... وقتی حرف از جدایی می شه بدون هیچ چون و چرایی قبول میکنی... بدون حتی پرسیدن دلیلش... و گاهی هم خودت بهونه هایی آوردی برای جدایی ... اون هم جدایی یک ماه و نیمه!!! میروم تا آزاد باشی... تا دیگه تو بند عشقم اسیر نباشی... میدونم شاید گاه گاهی دلت برای خاطراتمون تنگ بشه، اما مطمئن باش به زودی همه چیز فراموشت میشه... خوبیه شما پسرا اینه که زود همه چیز رو فراموش میکنین ... بر عکس من ... بر عکس ما دخترا!!!

    میرم چون میدونم خدا هیچ عشقی رو بی جواب نمیذاره ، چون خودش هم عاشقه ... عاشق تر از من ... عاشق تر از تو ... عاشق تر از همه ی ما... اون خالق عشقه پس میدونم بی ثمر نمیذارتش...

    شاید ثمر این عشق جون سپردن در راه معشوق باشه ... شاید وصال ... شاید تا آخر عمر بی قراری و دلتنگی... ولی هر چی باشه چون به "او" ایمان دارم، زندگی میکنم و نفس میکشم ... تنها به این امید که " او "خدای منه و تو مخلوق اونی ... به این امید که " او " هوام رو داره ... به این امید که تو هستی و نفس میکشی... به این امید که خوشبختی...

    تو نتونستی عشق منو درک کنی... فقط بخاطر اینکه عاشق کس بالاتری بودی... معشوقه ی تو آسمونی بود... و عشق حقیر من دربرابر تو و دل دریاییت و عشق آسمونیت دیده نمیشد...

    بارها از خودت شنیدم که دلتنگ معشوق آسمونیت میشی، گاهی دلت هواش رو میکنه... و... جالب اینجاست "تو"ی عاشق حق دلتنگی را داری ولی "من" عاشق این حق رو ندارم...

     ای عاشق و معشوقه ی آسمونیم، برام دعا کن...

    عاشق و معشوق آسمونیت نگهدارت باشه...

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/4/11 ساعت 8:36 عصر
    نظرات دیگران ()

    خیلی خسته و داغونم ... خیلی زیاد ... دیگه نمیتونم تحمل کنم ... خدا جونم تو رو به امام زمان خودت کمکم کن ... دیگه توان ندارم ... خدا جون راحتم کن ... تا همین جا هم بسه ... تو اون دنیا نمیتونم دیگه جواب این همه ظلمی که من به خودم کردم رو بدم ...

    خدایا تو هم عاشقی مثل خودم ... میدونی چی میگم ... پس کمکم کن ...

    چون دوست داری بندت با گریه ازت چیزی بخواد میبینی چند روزه خواب و خوراکم شده گریه ... میبینی شب تا صبح هوای دلم بارونیه ... بخدا دیگه چشام هیچ سویی نداره ... خدا جونم خودت کمکم کن ... به خدا خسته شدم...



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/3/27 ساعت 4:45 صبح
    نظرات دیگران ()

    سلام ... سلام عزیزم ...

    میدونی بعد چند وقت دوباره میخوام حرف دلمو بهت بگم... میخوام بهت بگم چقدر برام عزیزی ...

    بهت گفته بودم که وجود نگین از یه طرف باورم نمیشه والان نبودش از طرف دیگه ... تو و دوستات یه ماه و نیم واسه من فیلم بازی کردین ... اونم چقدر طبیعی!!!! واسه همین الان نبودش باورم نمیشه.... باور کن اگه پیشت بودم و میگفتی همه اینا دروغه همون لحظه ناخونامو تو گلوت فرو میکردم ... مخصوصا الانم که ناخونام خوب بلند شده!!! به هر کی میگفتم از تعجب شاخ در میاورد ... خداییی خودمونیم هاا خیلی خنگی حامد جان... آخه دیووونه این چه کاری بود... امروز صبح که رفتم مدرسه و به برو بچ گفتم ... اول از همه فاطمه گفت مرگ فاطی شمارشو بده من چندتا فحشش بدم ... بعد آخر میگه خب شمارشو نده خودت موبایلشو بگیر من چندتا فحش بهش بدم خیالم راحت بشه  ... بهش گفتم مگه من مردم که تو بخوای بهش فحش بدی... گفتم میکشمت فاطی .... میگه آخه آدم عاقل مگه همچین کاری میکنه ... تو و خوش به درک ... ما بدبختا چه گناهی کردیم این مدت همش باید قیافه کریه تو رو سر صبح میدیدیم... میگفت حدودا دو ماه کلاس با این قیافت عزای عمومی گرفته بود... این بچه های ما هم مثل خودم و خودت یه تختشون کمه... مخصوصا این رفقای فابریکمون...

    با اینکه دلم میخواد خفت کنم اما ممنونتم ... ممنونم که با این کارت حسرت خیلی چیزا رو حتی برای یه مدت کوتاه رو دلم گذاشتی... حسرت با هم بیدار بودنمون ... شب زنده داریامون .. اس ام اس و تک زدنمون ... عشق بازی تو نیمه شبا و سحر ... نمازخوندن باهممون .... محبتات ... بوفالو گفتنت ... بچه قرتی گفتنت ... شوخی هات... یادته وقتی میخواستیم بهم بگیم که چقدر همو دوست داریم چقدر به هم فحش میدادیم ...؟؟؟ ... وای خدایا این یه ماه و نیم حسرات خیلی چیزا رو خوردم که قدرشونو ندونسته بودم ...فکر نکنم کسی تو کل عمرش هم اینقدر حسرت خورده باشه....

    ممنونتم که تو این مدت باعث شدی قدرتو بیشتر و بهتر بدونم... شاید اگه این اتفاقا پیش نمیومد من هنوزم همون بهونه گیر بداخلاق غرغرو بودم ... ممنونم که باعث شدی این مدت یکم بیشتر به خودم و اخلاق گند و مزخرفم و بچه بازیام فکر کنم... ممنونم که اجازه دادی هنوز عاشقت باشم ... ممنونم که نذاشتی عشقم بمیره ...ممنونم که نذاشتی حسودا بیشتر از این سو استفاده کنن ... ممنونم که منو به خودم آوردی... ممنونم که حسرت خیلی چیزا رو به دل گذاشتی... ممنونم که باعث به وجود اومدن یه تجربه بزرگ تو زندگیم شدی .. ممنونم که هنوزم لطف و مهربونیتو ازم دریغ  نکردی...

    ممنونم که درکم کردی... حالا حاضرم زیر چتر شونت ... تا آخر دنیا قدم بزنم... چون تنها کسی هستی که تونست عشقمو درک کنه...

    نمیگم چقدر دوست دارم ... چون اونقدر دوست دارم که حتی فکرشم نمیکنی ... اما میگم دوست دارم ... همین که بدونی دوست دارم برام کافیه...

    دوســــــــــــــت دارم....

     

    هنوزم عاشق ترین عاشق دنیام...

  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/3/2 ساعت 11:41 عصر
    نظرات دیگران ()

    امروز بعد یه مدت که خیلیییییییی سرم شلوغ بود ، چند ساعتی رو با خودم خلوت کردم و به جای همه ی دلتنگی های این چند روزم گریه کردم ... دوباره دلتنگی ... دوباره خاطرات ... دوباره عشق ... دوباره حرفا و قولا ... همشون اومدن سراغم.... این شبا باز خیلی دلم میگیره ... دیشب یهو از خواب پریدم و تا 2-3 ساعت فقط دور خودم میچرخیدم ... انقدر حالم بد بود که همین جور اشک از چشام میومد ... دلم نیومد مامان و بابا رو بیدار کنم ... امروزم که سر جلسه یهو حالم بد شد و نفس تنگی گرفتم و زود برگم رو دادم...

    خیلی وقته دیگه بهش نگفتم :" دوست دارم" ... نمیدونم رفیق میتونی بفهمی یا نه اما وقتی این جمله رو بهش میگفتم ارامش پیدا میکردم ... اما الان دیگه جرات ندارم بگم  چون خودش از اولم دوست نداشته من بهش بگم دوسش دارم ... میگفت همه دروغا و حرفا رو واسه این زده بود که من میگفتم دوسش دارم ... یعنی جرم ای بوده که حرف دلم رو میزدم!!؟؟؟

     به قول علیرضا:" وای خدایا چی داره به سرمون میاد" .... خیلی دلم برات تنگ شده ... خیلی زیاد ... هی میخواستم ننویسم... هی گفتم دختر بیخیال... اما نشد... یه مدت مثل سگ صبح میرفتم بیرون و شب میومدم و درسا اونقدر روم فشار آورده بود که خیلی درگیر بودم  ... الانم که تازه اولین امتحانم رو  دادم احساس میکنم دیگه نمیکشم ... خسته شدم به خدا ... امشب اومدم فقط براش بنویسم که :" دوست دارم ... هر جا و با هر کی باشی. ... چه حتی من رو یادت بیاد یا نیاد ... با همه این حرفا ... دوست دارم، دلم برات تنگ شده..."

    منتظرم چهار سال دیگه یا با خودت یا با خاطراتت و یادت و عشقت برم هاوایی... من سر حرفم هستم... یا خودت بیا باهام ... یا خاطراتت رو میبرم به جزیره آرزوهات...

    قرارمون یادت نره ... چهار سال دیگه... بعد گرفتن لیسانسمون و تمومی دانشگاه ... هاوایی... جزیره آرزوها... منتظرتم...!!!

     



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/2/23 ساعت 12:51 صبح
    نظرات دیگران ()

    نمیدونم دیگه بنویسم یا ننویسم... همیشه دوست داشتم اون کسی که براش مینویسم بیاد و نوشته هامو بخونه ... اما الان از خواستم پشیمون شدم .. اخه میترسم بیاد بخونه و خاطر عزیزش آزرده بشه .... میترسم بخونه و شاید شاید ناراحت بشه ... میترسم با خوندن نوشته هام دلش بگیره ... نه بخاطر اینکه من اینا رو نوشتم نه ... بخاطر اینکه یکی دلش اینجوری میگیره وگرنه من که دیگه براش ارزشی ندارم...

    نمیدونم رفیق میتونی سختی بعضی چیزا رو درک کنی یا نه.... نمیدونم چیزایی که میخوام بگم رو میفهمی یا نه ... اما میگم ... میگم تا به به قول خودش: " از فشار قلبم بکاهم"

     

    یه ماجرای تلخ ناگزیرم یه ... کهکشونم ولی بی ستاره

    یه قهوه که هر چی شکر بریزی ...  بازم همون تلخی ناب رو داره...

     

    میتونی تصور کنی چقدر سخته دم عصر یه روز دلگیر .... وقتی هیچ امیدی نداری و داری تو خیابونا پرسه میزنی ... یکی که اصلا فکرش رو نمیکنی و همه زندگیته بهت تک بزنه و بعد اس ام اس بده دلم برات تنگ شده ...میتونی بفهمی چه حسی آدم پیدا میکنه .. اما اینم میتونی درک کنی که دقیقا همون شبش بگه منو فراموش کن؟؟؟؟ میتونی درک کنی؟؟؟ عمرا اگه بتونی....

    میتونی تصور کنی که چقدر سخته وقتی داری به عزیزت میگی امروز به این ارزوم فکر میکردم که آیا میشه حتی من تو عروسیت باشم و داشتم لباس برای عروسیت انتخاب میکردم ... یهو بگه فراموشم کن....

    میتونی باور کنی کسی که یه شب تو اولین فصل زیبای سال که تازه 13-14  روز ازش گذشته بگه:" مواظب خودت باش که حامدم بدون تو میمیره" یا "من مگه میتونم بی خبر باشم از تو ونمیرم"

    بعد یه چند روز بعدش بگه فراموشم کن؟؟؟

    یادته گفتی: "on khahare amire faghat hamin" گفتی: " بدون که من هیچوقت دختر باز نیستم هیچ رابطه ای هم با نگین ندارم .... اگه هم دارم هم داداشش میدونه هم مامانم اینا میشناسنشون ...... فقط سلام و خدا حافظی ....."  گفتم فقط همین؟؟؟ با قاطعیت گفتی: آره!!!!

    هیچ رابطه ای ندارم فقط سلام و خداحافظی....!!!!!!!!!!

    یادته اون شب 13 فروردین که گفتی میخوای بری بهت چی گفتم ؟؟؟ یادته؟؟؟ بذار بگم تا یادت بیاد... گفتم : "میخوای بری اشکال نداره اما بدون اونقدر دوست دارم که ندیدن یا بی خبر گذاشتنت از عشقم کم نمیکنه ولی نابودم میکنه" یادت اومد؟؟؟؟ عمرا اگه حتی ذره ای از حرفامون هم یادت بیاد ...

    یادته گفتی: " man faghat mikhastma ba ham dost bashim ........ 2 ta dost ke bara ham mimiran .... shayad tavaghoe man ziad bashe ..... vali dosti ham mitone ta akhare omr davoom dashte bashe " یا اینکه گفتی:" dost dashtam ta akhar omr bahat dost basham .... hata age rozi to rafti khone bakht ..... ya hata vaghti do tayimon bache dashtim "

    پس چی شد؟؟؟؟ اینجوری میخواستی با هم دوست باشیم؟؟؟ اینجوری میخواستی تا آخر عمر باهم باشیم...بعد بگو من جا نزدم.....

    میگه : " عشق تو یک نگاه میفهمی که یعنی چی" بهش گفتم یه نگاه 5 ماه طول میکشه ... هیچی نگفت....

    اگه من گفتم خیانته که به شریک زندگیمون نگیم، نظر شخصی من بود ... تو که نظرت این بود که چون ما نه همدیگه رو میبینیم نه حرفی و زنگی... فقط چت، پس خیانت نیست؟؟؟ چی شد که اعتقادات منو بهونه کارای خودت میکنی؟؟؟

    یادته گفتی: " age mano ye name ham dost dare bezar ye bar man tasmim begiram " منم چون بهت ثابت کنم دوست دارم گذاشتم هر تصمیمی که میخوای بگیری... هرچند میدونستم تصمیمی که بگیری برابر با نابودی منه ... اما قبول کردم... فقط چون دوست داشتم  ... و بعدش خیلی راحت گفتی: " dige bayad tamomsh kard" گفتی فقط بخاطر منو و خدای خودت این تصمیمو گرفتی... چرا دروغ؟؟؟ شاید خدای تو نگین بوده و من متوجه نشدم ... این درست... اما چرا الکی گفتی بخاطر من ؟؟؟ من که گفتم بدون تو میمیرم ... چرا دروغ؟؟؟

    یادته گفتی:" ta akhare omram doset daram ... bebakhsh age ye tarafe tasmim migiram ......." چی شد که اینقدر زود یادت رفت دوسم داری ... اونقدر که حتی وقتی میدونی یکی با کلی مشکل و گرفتاری که داره اما شبا ان میشه تا شاید تو هم بیای... اما تو میای و وقتی میبینی هست از دستش فرار میکنی.... اینقدر وحشتناک و زننده هستم؟؟؟؟

    حرفای آخرت هم یادته؟؟؟ یادته گفتی:"

    to ro khoda movazeb khodet bash ke age rozi karit beshe be hamin khodaye bala saram ke pishesh sojde mikonam 1 saniye ham zende nemimonam ....... " بازم ...!!!

    یادته گفتی:" دوست داشتنی که اخرش به هیچی جز دوستی نرسه ..... اره گناهه " ... پس باید دوستیمون رو با همه دوستامون قطع کنیم... مخصوصا اونایی که هم جنسمون هستن... چون بهم نمیرسیم پس گناهه.... دوستی یکی از بزرگترین نعمتای خداست... چطور دلت میاد به این واژه مقدس بگی  گناه؟؟؟

    یادته آخرین قرارمون به گفته ی خودت چی شد:" shaba montazere taketam .......... vaght khab 1 tak...... movazebe khode bash ....... doset daram az tahe ghalbam har koja bashi .... ba har ki bashi .... omidvaram ye dost khob peyda koni ke beshe hame zendegit ............."

    پس چی شد این قرارمون هم مثل بقیه یادت رفت؟؟؟؟ چیکار کنم.... یکی بیاد بگه چیکار کنم... دو روز دیگه منم مثل همه ی این قول و قرارا یادش میره...

    بازم بیخیال تو خوش باشی ما هم خوشیم ... همه آرزوم خوشبختیته... دله دیگه ... میگیره... کاریشم نمیشه کرد... اما بدون:

     

    تحمل میکنم بی تو به هر سختی ... به شرطی که بدون شاد و خوشبختی...

     

    فقط برام دعا کن .... خیلی خستم این روزا ... خیلی دلگیرم ... خیلی دلتنگم... برام دعا کن... برام دعا کن... گاهی اینقدر بعضی چیزا برام سخت میگذره و غیر قابل تحمل میشن که کفر میگم ... خدا خودش منو ببخشه ...

    اگه یکی باشه منو بفهمه ... براش غرورمو به هم میزنم ...

    گریه که سهله زیر چتر شونش ... تا آخر دنیا قدم میزنم ...

    مواظب...

    همین !

     

     

     



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/2/6 ساعت 5:4 عصر
    نظرات دیگران ()

    امشبو دیگه چیکار کنم؟؟؟؟

    میدونی چند وقته نیومدم تو این وبلاگ ننوشتم..؟؟؟ میدونی چند وقته هی دارم تو خودم میشکنمو سعی میکنم صدام در نیاد؟؟؟ میدونی چند وقته دلم بدجور بهونتو میگیره؟؟؟ میدونی چند وقته خیلی ازت دلگیرم؟؟؟ میدونی چند وقته دلم برای یه شب از اون هزار شبی که تاصبح باهم بیدار بودیم تنگ شده؟؟؟ میدونی چند وقته شبا منتظرم مثل همیشه بهم اس بدی و شب بخیر بگیم و با هم بخوابیم؟؟؟ میدونی چند وقته نماز صبح بیدار نمیشم تا شاید تو تک بزنی و بیدارم کنی؟؟؟؟ میئونی چند وقته چی دارم میکشم؟؟؟ میدونی چند وقته نمیخوام بیام تو این ارزوهای بر باد رفته بنویسم  اما باز امشب .... امروزم از صبح پی بدبختیم بودم و الان با کلی خستگی اومدم دارم برات مینویسم... با اینکه دارم میمیرم از بی خوابی اما بیدار موندم شاید تو آن بشی ... تو هم که وقتی آن میشی اصلا خبر نمیدی که هیچ ... همون افلاینی هم که قبلا برام میذاشتی رو ازم گرفتی....

    حامد اگه وجودم مایه ی آزار و اذیتت هست بگو... تورو خدا بگو... بیا و این بار صادق باش و راستشو بگو... بگو دیگه نمیخوامت ... بگو دیگه ازت خسته شدم... بگو... چرا حرف دلتو نمیزنی؟؟؟؟

    یادته یه بار توی عید که من گوشیمو خاموش کرده بودم بهم چی گفتی؟؟؟ گفتی:" انیسم چرا اینکارا رو میکنی با من؟ ... از دیشب بدجور حالم رو گرفتی ها. با این همه فقط یه چیزی رو یادت نره خیلی دوست دارم آبجی خودم. " و " دوست دارم . کاشکی یکی حرفام رو درک میکرد. زود جا زدی. میسپرمت به خدا. بای"

    حالا من میگم: :" حامدم چرا اینکارا رو میکنی با من؟ ... خیلی وقته بدجور حالم رو گرفتی ها. با این همه فقط یه چیزی رو یادت نره خیلی دوست دارم داداش خودم. " و " دوست دارم . کاشکی یکی حرفام رو درک میکرد. زود جا زدی. میسپرمت به خدا.." اما من بای نمیگم... تعارف که با هم نداریم راستش نمیتونم بگم... خیلی زود جا زدی داداش حامد... خیلی زود ....

    راستی ممنونم که هنوزم گهگاهی بهم تک میزنی... به زندگیم امیدوارم میشم وقتی هوز میس کالات رو رو صفحه گوشیم میبینم...

    فردا دوتا امتحان دارم ... همین جور تا موقع امتحانای ترم هر روز 2تا 2تا امتحان دارم ... علاوه بر اون درسای عقب مونده برای کنکور و کلاسای زبانکده و کتابخونه و .... نمیذارن دیگه شب تا صبح بیدار بمونم... دیگه بیشتر از 1-2 خدایی نمیکشم... و گرنه تا صبح چشم انتظارت میموندم...

    دیگه چشام به خدا نا نداره... برام دعا کن...

    مواظب خودت باش...

     



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/2/1 ساعت 1:29 صبح
    نظرات دیگران ()

    بازم سلام ... بازم سلام به همون داداش بی معرفت خودم ... دوبار سلام دادم چون به قول بابات آدم کسی رو که دوست داره دوبار بهش سلام میده.... نمیدونم تا کی باید سلام بدم و جوابی نشنوم ... تا کی باید بنویسمو تو نخونی ... تا کی باید دلواپست باشم و تو بی خبر ... تا کی باید دور از داداشم باشم ... اخه تا کی ...؟؟؟ فقط یه زمان بهم بگو ... یه چی بگو که این دلم آروم بشه...

    امشب دوباره طفل دلم بهونت رو داره میگیره ... دوباره اومدم برات بنویسم تا شاید آروم شم ... البته ااگه این اشکی لعنتی اجازه بدن... کاش حداقل به احترام این دل شکسته امشب میومدی... چقدر لحظه شماری کردم برا شب... آخرشم....

    داداش حامد با اینکه هنوزم که هنوزه خیلی برام عزیزی اما بخدا خیلی دلگیرم ازت .... دلم بدجور از دستت گرفته ... گهگاهی شکایتت رو به خدا میکنم و سوالامو از اون میپرسم تا شاید اون جوابمو بده ... بخاطر خیلی کارات بخاطر خیلی حرفات ... که در راس همه ی اینا خودت اصلی ترینش رو میدونی که باعث شد من اینقدر دلم بگیره ... اونم از دست کی؟! داداشی که همه زندگیمه....

    به بعضی حرفات فکر میکنم دیوونه میشم... بعضی حرفایی که الان که این ماجرا پیش اومده بهشون فکر میکنم میبینم واقعا اینا حرف دلت نبوده ... شاید همش از سر دلسوزی و ترحم بوده ...!!! آخ که اگه بدونی به قدری که حس ترحم آدم رو خوار و ذلیل میکنه شاید هیچ چیز  دیگه ای نکنه...

    داداش بی معرفتم فقط یه سوال ازت دارم ... به من بی اعتماد بودی نگفتی به کنار... قابل ندونستی نامزدیت خبرم نکردی به کنار .... اما کجای دنیا تو کدوم کتاب مقدس تو کدوم قانون، کجای آسمون نوشته وقتی داداشی نامزد کرد باید از آبجیش جدا بشه؟؟؟ کجا نوشته آبجی باید بعد از نامزدی داداشش اینقدر از داداشش بی خبر باشه؟؟؟ کجا نوشته یه خواهر که دنیاش داداششه باید تو این دنیای پر از گرگ بدون داداشش و بدون پشتیبان باشه؟؟؟ کجا نوشته ابجی که تموم زندگیش داداششه باید هر شب میون دریای اشک بخوابه و حتی نتونه کوچیکترین خبری از داداشش بگیره؟؟؟ ...  کجا نوشته.... تورو خدا یه چیزی بگو... بیا و مثل همیشه خودت آرومم کن...

    یادته یه بار بهت چی اس ام اس دادم؟؟؟ بهت گفتم: " حامد میترسم" تو هم گفتی:" از چی میترسی؟ مگه لولو دیدی؟" گفتم:" حامد از این دنیا و آدماش بدون تو خیلی میترسم، خیلی زیاد" یادته چی گفتی؟؟؟ بذار دقیق اس ام است رو بنویسم شاید یادت بیاد، دقیقا زدی: " فدات بشم. من تا آخرش هواتو دارم . با هم همه آدم ترسناکا رو ایگنور میکنیم هر کی بخواد ما با هم نباشیم " یادت اومد؟؟؟ دقیقا مثل بچه ی 2 ساله ی که ترس از شب و  آقا دزده اونو به وحشت میندازه و از مامانش کمک میخواد و مامانش هم با مهربونی میگه: " نترس من پیشتم. با هم آقا دزده رو میکشیم، با هم این شب رو صبح میکنینم... نترس من پیشتم... " دقیقا اون شب من همون بچه 2 ساله شده بودم و تو هم همون مادری که بچه 2 ساله جز اون کسی رو نداره و جز اون از کسی کمک نمیخواد...دقیا مثل یه مارد مهربون بودی و ارامش بخش...یادته همون شب بهم گفتی:" تا آخرش باهاتم آبجی انیس..." آخ که وقتی این اس ام اس رو میخونم احساس میکنم فقط خواستی الکی امیدوارم کنی که هوامو داری و میتونم تا تو هستی بدون ترس از شب و آقا دزده و تنهایی و آدم ترسناکا زندگی کنم و تو همیشه پشتم هستی...

    بهم میگفتی درس بخون اما آخه با این ذهن و افکار پریشون مگه میتونم... یکم انصاف داشته باشه.... آخه چطور میتونم...؟؟؟ وقتی هم میبینم همه ازم یه انتظاری دارن بیشتر داغونم میکنه... کاش یکی حال منو دلم رو درک میکرد....وقتی میبینم داداشم به بهونه اینکه من دوسش دارم واقعیت رو بهم نگفته بدجور بهم میریزم... اخه مگه خواهری هست که داداششو دوست نداشته باشه؟؟؟ مگه عجیبه که آدم عاشق داداشش باشه؟؟؟ مگه گناهه که به داداشش بگه دوست دارم؟؟؟ نه اینا توی قانونا و کتابای دنیای عشقه نه توی کتابا و قوانینی که تا حالا خوندم و دیدم... این قانونا رو از کجا آوردی حامد جان... ازکجا...؟؟؟

    تازه فهمیدم احساس گناهت بخاطر چی بود... بخاطر وجود من در عین وجود نگین بود... یا بهتره بگم بخاطر خود نگین جان بود نه به خاطر من... نه بخاطر دوستی و رابطمون... پس چرا همون  شب راستشو نگفتی و یه مشت دروغ تحویلم دادی... تو که دروغگو نبودی داداش حامد... چرا آخه...؟؟؟

    دقیقا هفته ی پیش یه چنین شبی بود که اخرین بار باهات چت کردم.... تا صبح با هم بیدار بودیم.... نماز صبح رو با هم خوندیم ...  یادته؟؟؟ حالا امشب من هستم اما تو نیستی اما به احترام اون شب میشینم و تا خود صبح حرفای اون شبمونو میخونم و بعدم نماز صبح به امید اینکه شاید خدا مرهمی برام بفرسته و همچنین شاید نماز صبحم با نمازی که میخونی همزمان  بشه ... آخ که چه لذتی داره یکی یه ور دنیا اون یکی یه ور دیگه اما باهم تو یه زمان نماز خوندن، اونم نماز صبح... یادش بخیر...

    یادته یه مدت همیشه موقع نماز صبح بیدارم میکردی... اگه جواب تکت رو نمیدادم اس ام اس میزدی :" پاشو تنبل نمازت دیر شد، پاشو دختر خجالت بکش..." یادش بخیر ... یاد اون همه خاطره قشنگ بخیر... دو ساعت دارم مینویسم اما حتی ذره ای دلم آروم نشده ... چیکار کنم با این دلم....؟؟؟ تو بگو...

    وقتی که شب میشه میدونم که کجایی

    چشامو هم میذارم تا به خوابم بیایی


    قصه ی دوری ما سر درازی داره

    چی میشه یه روزی با هم بشیم دوباره


    اگه باز یه روزی به همدیگه رسیدیم

    به سوی شهر طلا با همدیگه پریدیم

     

    میدونم که اون روز ، روز نجات دله

    وقت پیوستن ما پایان این فاصله

     

    زردی فاصله، یاد تو رو میاره

    توی تاریکی شب، یخ میزنم دوباره

     

    دیگه بی طاقتم به انتظار فردا

    میاد آفتاب بیرون باز از میون ابرا

    شاید از این به بعد کمتر برات بنویسم... هر چند سخت تر از سخته .... اما اخه یکی هست که میاد نوشته هامو میخونه اما من دوست دارم فقط برای تو بنویسم و فقط اگه قراره کسی بخونه، تو بخونیشون.... فقط شبایی که خیلی داغونم برات مینویسم... البته شاید دیگه همونم نتونم بنویسم با وجد اینکه بقیه نوشته هامو میخونن و همه چی رو تو این دل لامسبم بریزم...

    فقط .... مواظب خودت باش...



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/1/21 ساعت 1:54 صبح
    نظرات دیگران ()

    سلام داداش همیشه مهربونم... خوبی؟ نگین جون خوبه؟؟؟

    آخ که نمیدونی امشب که باهات حرف زدم چقدر اروم شدم.... دیشب خیلی داغون بودم ....خیلی... اومدم نت دیدم صبا آن هست... تا 4 صبح باهاش حرف زدم تا یکم آروم شدم... رفتم بخوابم دوباره حرفایی که زده بودی با نابوری یادم میوم... به هر بدبختی 1 ساعتی خوابیدم و بعد پا شدم رفتم مدرسه... زنگ اول دیوانه کننده بود... دبیر فیزیک همش گیر میداد بهم اما وقتی محبوبه گفت اعصاب نداره دیگه خودش گرفت جریان رو.... سر کلاس به تخته نگاه میکردم و یا به یه گوشه خیره میشدمو اشک میریختم... دبیرمون خیلی خیره شده بود بهم.... زنگ دوم رفتم پیش دبیر زیستمون و گفتم نمیتونم بیام سر کلاس و میخوام برم پیش مشاور گیر داد چی شده زدم زیر گریه... گفت بابا مثل اینکه خیلی داغونی... تا حالا تو رو اینجور ندیده بودم... خیلی گفت بگو چی شده اما گفتم جلو بچه ها نمیتونم فقط میخوام با یکی حرف بزنم تا اروم شم.... رفتم پیش مشاور همه چیو از اول براش تعریف کردم... همه چیو... کلی باهام حرف زد... بهش گفتم تو چقدر گلی... گفتم خیلی چیزا ازش یاد گرفتم... گفت به همون چیزای مثبتی که ازش یاد گرفتی فکر کن نه به جنبه های منفیش... گفت شما خواهر و برادر بودین نباید از نامزدیش ناراحت بشی... گفتم من فقط از این ناراحتم که چرا داداشم همون اول بهم نگفت.... گفتم خیلی از این بابت ازش دلخورم ... خیلی زیاد... خدایی خیلی دلم از دستت گرفته بود.... گفت تا کی میخوای اینجوری باشی تو امسال کنکور داری.... بهم گفت مگه نگفتی حامد ازت خواسته درس بخونی.؟؟؟ پس بخاطر اون بخون... بخاطر اون چیزای خوبی که ازش یاد گرفتی رو سرلوحه زندگیت قرار بده تا هم تو زندگی خودت تاثیر بذاره هم ثوابش به اون برسه... بهم گفت فراموشش کن... گفتم آخه کدوم ابجی داداششو فراموش کرده...؟؟؟ گفت میتونی اگه بخوای.... گفتم آره ولی شاید سال ها وقت ببره... گفت انیس جان بشین بخون بخاطر داداشت...تو که هدفای بالایی داری... فقط 3% مردم دنیا هدفدارن و تو یکی از اونایی...بعد اگه خدای نکرده کنکور قبول نشی میدونی چه ضربه ای بهت وارد میشه و بعد چقدر خودتو سرزنش میکنی.... و2 ساعت کامل حرف زدم باهاش... یهو متوجه شدم زنگ خورده و محبوبه و المیرا و عاطفه اومدن سریع تو اتاق مشاور و حالم رو پرسیدن... خیلی احساس سبکی میکردم....امدم زنگ آخر به هر بدبختی بود سر کلاس شیمی نشستم... زنگ خونه که شد رفتم صورتمو آب زدم که معلوم نشه گریه کردم... با این حال منصوره تا از کلاسش اومد بیرون دیدم میگه انیس تو چرا اینقدر گریه کردی؟؟؟ خودم موندم.. گفتم بابا من که حالم خوبه چرا گریه کنم؟؟ گفت دروغ نگو به من چرا چشات اینجوریه... باز چی شده انیس... خیلی وقت بود با منصوره حرف نزده بودم... به هر بدبختی بود تا نصفه های راه خونه که راهمون یکی بود باهام اومد و همه چیو ازم پرسید... همه بچه ها امروز یه جوری نگام میکردن انگار دیو هستم... محبوبه تا منو میدید میگفت تورور خدا اینجوری نباش ادم ریختتو میبینه حالش بهم میخوره....

    خلاصه با یه احساس سبکی اومدم خونه... تا اومدم الهام داشت یه ترانه گوش میداد همونی که برات گذاشتم.... " میرم تا تو آروم شبها چشمات بسته شه ... دیوار اتاقت از عکسم خسته شه... میرم تا بارون منو یاد تو نندازه... میرم یه جای تازه...."

     بهش گفتم الهام جان عوضش کن اونم بی معطلی عوضش کرد اما بازم یهو زدم زیر گریه و اومدم تو اتاقم تا مامان متوجه نشه.... کلی گریه کردم دیدیم نه بابا اون سبک شدن فقط مال چند دقیقه بود.... کلی مزاحم حمید و حامد شدم امروز... حمید بنده خدا که فکر کنم آخر میخواست خفم کنه.... فکر کنم 10-20 باری بهش زنگ زدم امروز... انقدر گریه کرده بودم که صدام بالا نمیومد باید یه چیزی رو 2-3 بار میگفتم تا بشنوه... دم عصر که با حمید و حامد حرف میزدم اینجا بارون داشت میومد... رفته بودم زیر بارون و باهاشون حرف میزدم... چقدر بارون قشنگه.... آخرین بار حمید برگشت گفت: " بابا بیخیال این بنده خدا شو خب چیکارش داری؟" اصلا موندم... گفتم چندتا سوال ازش دارم... گفت بگو من میپرسم .. گفتم دوست دارم خودش بهم جواب سوالامو بده.... آخ نبودی نیم ساعت زیر بارون بودم که خیس آب شدم... شانس آوردم تو اون بارون گوشیم نسوخت.... خلاصه با حمید هم خداحافظی کردم... بعد دوباره بهش زنگ زدم گفتم بهش بگو فقط 5 دقیقه گوشیش رو جواب بده... گفت تو گفتی اشکال نداره بهت اس ام اس بدم... انقدر خوشحال شدم که نگو... که بعدم با خودت حرف زدم... ممنونم که اجازه دادی هنوز آبجیت بمونم و به عنوان یه داداش هنوز بهترین تکیه گاهمی... انگار دنیا رو بهم دادن... راستی زنگ زدم به گوشیت نگین جان برداشت و من گفتم اشتباه گرفتم... ولی خوب شد صداشو شنیدم... راستش رو بگم داداش جان هنوز اونقدر شوکه شدم که باورم نمیشه... هنوز دارم با خودم کلنجار میرم که هضمش کنم اما نمیشه... همش میگم خواب بوده... با هم که تعارف  نداریم اما هنوزم میگم یه شوخی یا یه خواب بوده...

    یادت میاد قرار بود ازدواج نکنیم تا با هم اول بریم غرب ایران رو بگردیم و بعدشم بریم هاوایی؟؟؟؟ یادت میاد؟؟؟ بخدا تو خونواده هر کی منو میبینه میگه انیس کی میری هاوایی... شاید فکر کنی ارزوی محالیه اما نیست.... تو که نتونستی سر قولت بمونی... اما ان شالله یه روز منو و تو و نگین جان و اون بدبختی که قرار بیاد منو بگیره با هم میریم...

    راستی حامد جان اگه میخوای به نگین بگی به نظرم هر چی زودتر بگی بهتره... چون بعد اگه دیر بگی ممکنه ناراحت شه که یه جریان رو انقدر ازش پنهان کردی... اگرم اصلا قصدت اینه که بهش نگی بگو من یه فکری به حال خودم میکنم... راضی نمیشم نگین جان بخواد بخاطر این جریان از تو برنجه...

    ازت خیلی ممنونم داداش حامد... هم تو  و هم خدای خودم و هم صبای عزیز که اگه دیشب نمیومد دق میکردم بخدا... چقدر دختر گلیه صبا.... کاش منم مثل اون و یا مثل تو میتونستم اینقدر مهربون و با گذشت باشم....

    رفتی حرم من و صبا رو یادت نره... با همه اغونیاش بازم پای حرفای من نشست و دیشب پا به پام اشک ریخت... ان شالله هر چی میخواد اگه به صلاحشه خدا بهش بده...

    راستی تو عکسایی که جمعه برام فرستادی حلقه دستت نبود... یه حلقه بنداز دستت اینجوری اعتماد نگین بهت بیشتر میشه... من یه دخترم و این چیزا رو خوب میدونم... ولی قبول کن خیلی بد کردی ... خیلییییییییی... اون 5 ماه به کنار ... این دو هفته هم به کنار....

     التماس دعا

    مواظب خودت و خانم گلت باش...



  • کلمات کلیدی :
  • ¤ نویسنده: ٌWishes LoRn
    88/1/17 ساعت 2:36 صبح
    نظرات دیگران ()

    <      1   2   3      >

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    >
    Click Here To Navigate